چند ساعتی مانده بود به ظهر در میدان اصلی شهرم صومعه سرا صحنه ای مرا بیاد داستان دختر کبریت فروش انداخت دخترکی که التماس می کرد کبریت هایم را بخرید ! چند دختر کتاب های زیادی را با خود حمل می کردند ودر به در و مغازه به مغازه و حتی جلوی عابران را می گرفتند و می گفتند : آقا خانم کتاب دارم کتاب هایم را ببینید ، با تخفیف می فروشم.