ما روزهای سخت زیادی میگذرانیم و خیلی زود خوندل خوردنهایمان را برای گذر از آن ساعتها را فراموش میکنیم. اما همیشه یکلحظه، یک قاب برایمان میماند که یادمان بیندازد ما (فردی و جمعی) قادر هستیم از آشفتگیها زمانی که هیچوقت منتظر وقوعشان نبودیم، درست و بهجا عبور کنیم.
در کتاب “این آمدن نبود” شاهد رشد شخصیت آن از یک پسر بچه ی جسور به سمت یک فرمانده گردان پر طاقت و از خود گذشته هستیم که نویسنده سعی کرده با حفظ اصل امانت داری نکته های اخلاقی پنهان ماجرا را بدون بزرگ نمایی با مخاطب درمیان بگذارد.
درد بچه معلوم می شود، دوا هم مشخص، دیگر عقل هیچ کس نمیتواند برای بچه نسخه بپیچد. مادرِ بچه حالا خودش را تنها و غریب میان آنهمه آشنا میبیند که هیچ کمکی از دست هیچ کس بر نمی آید. جز سایه ی سرش که بیرون از این جمع نگرانِ بچه است.
“حسین” (ع) التماس ماندن داشت و خدا اراده ی حیات به او داده بود. آخر “حسین” نور داشت. باید می رفت برای روشن نگه داشتن زمین. “حسین” باید دیده می شد. باید فهمیده می شد.