حمیده عاشورنیا

لبخند خدا در ماجرای خلقت حسین(ع)

“حسین” (ع) التماس ماندن داشت و خدا اراده ی حیات به او داده بود. آخر “حسین” نور داشت. باید می رفت برای روشن نگه داشتن زمین. “حسین” باید دیده می شد. باید فهمیده می شد.

لبخند خدا در ماجرای خلقت حسین(ع)

هشت دی: این نوشتار روایتی است متفاوت از رابطه بین “حسین” (ع) و حضرت معبود، که نگارنده از زاویه نگاه آدمی به آن پرداخته است. روایتی که به نوعی به بیان قدرت انتخاب و البته نعمت انتخاب که خداوند به انسان داده است، می پردازد.

خدا “حسین” را آفرید از همان روح مهربان خودش به او هم دمید. “حسین” چشم که گشود به خدا خندید. خدا هم به او لبخند زد. آشنا بودند برای هم.

خدا گفت : “حسین”  جان برو زندگی کن. برو و راهنما باش. “حسین” چشم از خدا برنمی‌داشت. خدا کمی لبخندش را جمع‌وجور کرد و گفت: برو زندگی کن.

“حسین”: گفت من تو را بگذارم کجا بروم بهتر ازاینجا؟! چشمانم را از تو بردارم دنبال چه بروم  زیباتر از تو؟! تو برای من خوبی، خیری، مهربانی.

مگر زندگی تماشای تو نیست؟!

خدا این‌همه بلبل زبانیِ “حسین” را دوست داشت. او هم دلش نمی آمد از این مدلِ اشرف مخلوقاتش چشم بردارد. این مدل برای خدا خاص بود. انگشت شمار بود. یک مدل بدون چون وچرا اما “حسین” التماس ماندن داشت وخدا اراده ی حیات به او داده بود. آخر “حسین” نور داشت. باید می رفت برای روشن نگه داشتن زمین. “حسین” باید دیده می شد. باید فهمیده می شد.

خدا که می خواست هر طوری شده راضی اش کند، گفت: “حسین” جان تو باید بروی تو کشتی نجاتی، طوفان شرک دنیا را برداشته! برو گروهی را بردار با خودت بیاور اینجا، دنیا تاریک است آن ها نور می خواهند، “حسین” که زیاد مهربان بود دلش گرفت. خدا از این مهربانی “حسین” استفاده کرد، آخر خدا هم خیلی خیلی مهربان بود. خدا هم نگران دنیایی ها بود و تار یکی های شان. خدا دلش نمی آمد مهتابی چون “حسین” فقط برای خودش بماند. خدا خودخواه نبود و خودخواهی را دوست نداشت.

خدا گفت: برو.

حسین که خیره ی امر خدا بود گفت: من تو را می خواهم.

خدا گفت: بخاطر من هم شده برو.

“حسین” هی قربان صدقه اش رفت، هی بلبل زبانی کرد. خدا می شنید و کِیف می کرد.

خدا خنده اش را کاملا جمع کرد… “حسین” که طاقت ناراحتی خدا را نداشت گفت: تو می خواهی من بروم.

خدا نگاهش کرد. “حسین” فهمید که باید برود. “حسین” خدا را می شناخت، خواسته هایش را دوست داشت.

یادش افتاد که خدا گفته بود او نور است. او کشتی است. خدا گفته بود او باید برود برای نجات. “حسین” گفت: چه کار کنم دوباره میخندی برایم؟!

ابراهیم بشوم در دل آتش؟! یا تیغ بَرم گلوی اسماعیلم را؟! موسی باشم کنار فرعون؟! یا عیسی باشم به دار جفا؟!

راضی ام به رضای تو… ایوب می شوم و تو مثل باران بلا ببار برایم.

خدا فقط نگاه کرد. “حسین” ترس یونس را در دل تاریک ماهی مثال زد. باز هم خدا نخندید. خدا هم دلش می خواست بخندد اما نگران زمین بود. چون اگر می خندید “حسین” دل رفتن نداشت. اما “حسین” باید می رفت.

خدا گفت: تو در کربلا می توانی برایم بخندی؟!

“حسین” از شعف به سجده افتاد گفت: تو دُرّی نشانم دادی برای لبخند دوباره پروردگارم من حسین تو باشم و آن دُرّ را نبینم؟! کربلا کجاست که لبخندش بهانه ی رضایت توست؟

خدا گفت: بی خیال شو “حسین” تو برو “حسین” باش من برایت می خندم… اما “حسین” که دلبریِ خدا را فهمیده بود گفت: غصه ی ندانستن کربلایی که تو می شناسی از جانم می کاهد پروردگارم.

خدا گفت :  برو!کربلا دشوار است. کربلا داغ است. کربلا نیرنگ است فرای همه ی نیرنگ ها.

“حسین” خیلی خیلی با هوش بود، می دانست که مهربانیِ خدا خیلی بیشتر از عشق “حسین” است به او.

خدا گفت : کربلا پشت زمین را خم می کند. دل آسمان را خون می کند. تو “حسین” منی دلم بند است به تو.

“حسین” گفت: جالب شد برایم این معامله! لبخند من در کربلا بشود بهانه ی لبخند تو… “حسین” فدای لبخند تو.

خدا سیمای آسمانی “پیامبررحمت” را نشانش داد. “حسین” گفت: این رسول خداست. دلیل پیدایش آسمان و زمین… حسین گفت: ای جانم به قربانش.

خدا گفت: آری. این جد توست و تو از سلاله اش… به تو پسری می دهم که شبیه ترین انسان به او باشد. حسین بابت این وعده خدا دوباره سجده شکر به جا آورد.

خدا گفت: در کربلا بند بند تنش را می شکافند و با اسب هایشان جسم بی جانش را می کوبند. “حسین” چشمانش خیس شد و گفت: من زنده ام آن موقع.

خدا گفت: آری خودت بدرقه اش می کنی به سوی نبرد…

صدای ضجه ی فرشته ها بلند شد، “حسین” دلش می خواست باز هم بشنود. سماور غیرت “حسین” می جوشید، خدا می خواست منصرفش کند. چون نفرت فرزندان ابلیس را می شناخت. عباس(ع) را نشانش داد. “حسین” دلش بالا آمد خدا! گویا روضه می خواند می گوید: این “عباس ابن علی” است می شود برادرت، می شود پشت و پناه ات. “حسین” دوباره شکرانه ی این نعمت را سجده کرد. خدا گفت: کربلا را روی شست می گرداند. عطش بالا می گیرد. کودکانت دست به دامانش می شوند. می رودآب مهیا کند. به رود می رسد به احترام عطش تو لب به آب نمی زند، لب تشنه دستهایش را جدا می کنند چشمانش را به تیر می دوزند. “حسین” زانوهایش لرزید از خدا اجازه خواست بنشیند و نشست. خدا چیزی نگفت. حسین پرسید: باز هم من زنده می مانم؟ بدون این برادر… صدای گریه ی فرشته ها بلند شد. جبرئیل به “حسین” گفت: اباعبدالله بگذر از این بلا. “حسین” گفت: جبرئیل سرت سلامت…

خدا می دانست جنس “حسین” ، صبر است. “علی اصغر” را به دستش داد “حسین” اصغر را بویید و نگاهش کرد. خدا گفت: فاصله ی گوش هایش را می شکافند. “حسین” لبانش را گزید. اشکش مثل باران می بارید… خدا می خواست منصرفش کند.. “حسین” دوباره سجده کرد. خدا گفت: راضی شدی به رفتن؟! گفتم که جهل زیاد است.

“حسین” گفت: مگر من چه می کنم شان؟!

خدا گفت: هیچ، تو فقط مرا نشان شان می دهی!

“حسین” غربت خدا را لمس کرد و غربت خودش را از یاد برد. “حسین” گفت: نازنین پروردگارم! آخر کربلا را بگو. خدا نام زینب را می برد، زینبی که جان “حسین” به جانش بند است.

“حسین” خندید و گفت: “حسین” به قربانش. مهربان خواهرم.

خدا گفت: هرچه با “عباس” و “علی اکبر” و “علی اصغر” کردند جلوی چشمان زینب با تو می کنند. “حسین” گفت: بیچاره زینب.کمی سر تکان داد.

و پرسید بعد از من آرام می شوند؟ بعد از من روشن می شوند؟ بعد از من مهربان می شوند به تو؟

خدا آهی کشید، گفت: نه “حسین” جانم. بعد از تو فقط رسوا می شوند. آن ها خود ظلمتند. آن ها کمر به دشمنیِ من بسته اند. “حسین” خیره بود به کربلا، خیره…

نگاه می کرد. اطمینان داشت به مهربانیِ خدا. مطمئن بود به خِیر کربلا.

عرش حسینیه شده بود و فرشته ها ضجه می زدند.گروهی گفتند: پروردگارا! کربلا ما را به یاری حسین اذن بده .

خدا نگاهی به “حسین” کرد. “حسین” که سرتا پا شعور بود، گفت: سرتان سلامت. کربلا را به من بسپارید. شما تماشایش کنید.

“جبرییل” به خدا التماس کرد که پروردگارا! این حسینی که تو آفریدی طاقت را رو سپید کرده و شرافت را به دندان می کشد.

دیگر ماجرای خرابه و اسارت “زینب” را برایش نگو. او که نه نمی گوید. خدا نگاهش کرد و گفت: می دانم “جبرییل” مردانگی اش را دوست دارم. “حسین” بلند شد. خدا خندید و “حسین” هم خندید و رفت. “حسین” سرمست لبخند خدا بود، اما خدا دلتنگ “حسین”.

بعد از رفتن “حسین” خدا زیاد دلتنگش شد وهرکه بویی از این دلتنگی به مشامش رسید، حسینی شد.

بیقراری “حسین” برای رسیدن به خدا عاشورا را جاودانه کرد.

“حسینی” که سوم شعبان پا به زمین گذاشت مثل همه ی انسان ها یک روز به دنیا آمد، اما هیچ وقت از دنیا نرفت. دنیا هم مثل خدا دست از دامن “حسین” نکشید … هر جا که “حسین” پا می گذاشت آن جا نمک گیر قدم هایش می شد.

خدا عاشق “حسین” شده بود. عشقی بی مانند. با قول و قرارهای آسمانی . خدا تمام شیرینی های دنیا را به “حسین” چشاند و “حسین”همه ی تلخی های تاریخ را یک تنه به جان خرید تا عشق به خدا همه جا جلوه کند. “حسین” با تک تک سلول هایش، بارگ هایش ناز خدا را کشید. خدا دوست “حسین” بود و با دوستداران “حسین” دوست شد. “حسین” دوستان خدا را ز یاد کرد و مقام فنا را از رو برد.

صلی الله علی الحسین(ع)

نویسنده: حمیده عاشورنیا

نظرات

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط پایگاه خبری تحلیلی 8دی در وبسایت منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد، منتشر نخواهد شد.
در حاشیه