پایگاه خبری تحلیلی 8دی نیوز
https://www.8deynews.com
صنوبران سرخ | یوسف کاشفی
یوسفها ماندنی نیستند
این تاریخ است که تکرار می شود؛ یوسفهای عالم ماندنی نیستند و میروند و یعقوبها میمانند و غم هجران از فراق یوسفها.
به گزارش خبرنگار پایگاه خبری تحلیلی «هشتدی» سال ۶۱ بود. ۱۶ سال بیشتر نداشت که شهید شد. با اینکه سن کمی داشت اما اهل نماز و روزه و دعا بود. بچه آخر خانواده بود و عاشق مادر. حتی لباسهای او را هم میشست. چندباری به جبهه رفته بود. هر بار که میآمد اول به گلهای حیاط آب میداد و میگفت: «گلها از من انتظار دارند که به آنها آب بدهم».
بار آخر با امضای قبلی مادرش رفت. گفته بود اگر شهید شدم بالای قبرم پرچم سبز بگذارید، روزها برایم گریه نکنید تا دشمنان سوء استفاده نکنند.
همان شبها بود که وقتی مادر خوابید، خواب عجیبی دید. خواب دید از لولههای خانهشان آب سبز میآید. بلند شد، نیمههای شب بود. برادرِ یوسف، قرآن میخواند. اعضای خانواده همه میدانستند یوسف شهید شده اما جرئت نمیکردند به مادر بگویند. صبح شد. بلاخره به او گفتند که یوسف…
و این تاریخ است که تکرار می شود؛ یوسفهای عالم ماندنی نیستند و میروند و یعقوبها میمانند و غم هجران از فراق یوسفها.
میگویند: تانک خراب شده بود. داشتند مهمات حمل میکردند که خمپاره زدند و یوسف رو به قبلهی جان به جانان پیوست.
راهی بود که خودش انتخاب کرده بود. همیشه به مادر میگفت: «یا خودم که از جبهه برگشتم تو را به مکه و کربلا می فرستم یا اگر نشد، با خونم کاری می کنم که تو بروی؛ همینطور هم شد».
یک دوست صمیمی داشت به نام «صادق گلکار» که انگشترش را به او داده بود و او هم بعد از یکسال شهید شد.
چه میتوان کرد. راه خداست و شهید میطلبد. راه سیدالشهدا است و شهید میخواهد. بزم عشق مقربان پروردگار است و مهمان میپذیرد و او ندای مولایش حسین (ع) را پاسخ گفته است.
قسمتی از وصیتنامه شهید یوسف کاشفی
ای برادران و ای خواهران! اگر آن روز امام حسین (ع) در صحرای گرم کربلا فرمود: «دین جدم حضرت محمد (ص) استقامت پیدا نمیکند مگر با خون من، پس ای شمشیرها! مرا فرا گیرید»، امروز من به رهبر قائد اعظم امام خمینی بتشکن، در صحراهای گرم خوزستان فریاد بر می آورم؛ اگر دین مولایم حسین (ع) باقی نمیماند مگر با کشتهشدن من، پس ای گلولهها و ای خمپارههای دشمن، جسمم را فرا گیرید.
انتهای پیام/
نظرات