همسر شهید حامد کوچک زاده:

نبودن های حامد زیاد بود/ نمی توانستم جلوی آرزوهایش را بگیرم/ شهدا را طوری معرفی نکنیم که بین آنان و مردم فاصله بیفتد

همسر شهید حامد کوچک زاده گفت: وقتی پیکر را آوردند با آن لبخندی که حامد بر چهره داشت انگار دستی از غیب بر قلب من کشیده شد و آرامشی عجیب بر من مستولی گشت. قبلش به شدت بیتاب بودم. بعد از مراسم، سر مزار آمدند دستم را بگیرند بلندم کنند که گفتم نیازی نیست، من خیلی خوبم!

نبودن های حامد زیاد بود/ نمی توانستم جلوی آرزوهایش را بگیرم/ شهدا را طوری معرفی نکنیم که بین آنان و مردم فاصله بیفتد

به گزارش ۸دی به نقل از ۸۰۰۰ قهرمان، از نسل سوم انقلاب است. متولد ۱۳۶۳٫ سال ۸۶ با حامد آشنا شده به واسطه شوهر خواهرش. حامد از دوستان دامادش بود. می گوید جواب مثبت را اول خودم به حامد دادم و بعد با خانواده ام مطرح کرد. میهمان کلام پر مهر و با صلابت بانویی شدیم که با صبرو خویشتن داری، همسرش را در راه دفاع از مظلومان و آرمان های اسلام تقدیم حرم عمه سادات کرد.

 سمیه روز افزای، از حامد می گوید:

به خاطر موقعیت شغلی اش مدام در رفت و آمد بود. یک سال از ازدواجمان گذشته بود که ماموریت های تهرانش شروع شد. یک هفته تهران بود و یک هفته رشت. بعد به ماموریت شمال غرب رفت. اگر هم ماموریت خارج استانی نبود آنقدر این جا درگیر بود که هر سه روز یک بار کشیک می ماند. نبودن هایشان بسیار زیاد بود! سال ۸۹ ریحانه ام به دنیا آمد، موقع تولد فرزندمان هم کنارم نبود!

رابطه اش با پدر و مادرش چگونه بود؟

مادر ایشان یک سال است که به رحمت خدا رفته. حامد به حدی به پدر و مادرش احترام می گذاشت که درکش همیشه برای من عجیب بود. هرگز روی حرف پدر مادرش چیزی نگفت. حال آنکه خیلی وقت ها حق با حامد بود اما سکوت می کرد.  هنگامی که مادرش از دنیا رفت همه اش خود را ملامت می کرد که نتوانستم برای مادرم کاری کنم. بعد از فوت مادرش هر عمل و دعا و زیارتی که انجام می داد به نیت ایشان بود. ثواب تمامی اعمال مستحب را به مادر تقدیم می کرد.

چه شد که قصد رفتن به سوریه کرد؟

یک سالی بود که عزم رفتن کرده بود. بسیار هم پیگیر بود که به هرنحوی شده برود. من اوایل بسیار مخالفت کردم. تا اینکه شوهر خواهرم به سوریه رفت. حامد خیلی افسوس می خورد. از گفتن حال و هوایش عاجزم که چقدر ناراحت بود. همه اش می گفت چرا این موقعیت برای خودش پیش نیامده. تا اینکه کم کم مرا متقاعد کرد که برود.

چگونه متقاعد شدید؟

با سِحر کلامش. با گفتن اینکه دوست دارم میدان عملیاتی جنگ را بچشم و از حصار شعارها به در آیم. و گفت اگر ما الان در سوریه نجنگیم مدتی دیگر باید در ایران بجنگیم. با این حرف ها توانست متقاعدم کند. من او را خیلی دوست داشتم. به خودم قبولاندم که علاقمندی هایش را دوست داشته باشم. موقع رفتن به او گفتم نروی در حرم حضرت زینب دعا کنی شهید شوی. گفت نه! من کجا شهادت کجا!هیچ وقت فکرش را نمی کردم دعاهایش انقدر زود مستجاب شود.

چگونه خبر شهادتش را به شما دادند؟

مقدمات آمدنشان را داشتیم فراهم می کردیم که خبر شهادتش به ما رسید . اصلا فکرش را هم نمی کردم. روز قبل شهادت داماد من با خواهرم تماس گرفت و با زبان رمز گفت بچه های ما کولاک کردند. دو قدم مانده تا زمین برسیم. فردا خبرهای خوشی به شما میدهیم. که همان شب عملیات آزادسازی نبل الزهرا بود. آن شب خواهرم منزل ما بود و هردو نا آرام بودیم. صبح فردا کسی تماس گرفت با خواهرم و شماره دامادم را خواست. ما کمی مضطرب شدیم. کسانی تماس می گرفتند که شاید ماه ها بود خبری از ما نداشتند. تلفن های مشکوک عذاب آور شده بود. این دل آشوبی ها نشان می داد اتفاقات خوبی در راه نیست. تا اینکه خبرش را برایمان آوردند. لحظات خیلی سختی بود. خیلی سخت… آرزو می کردم یک نفر از راه برسد بگوید این خبر دروغ است. آرزو میکردم کاش بدون دست و پا برگردد اما فقط برگردد… دلشوره آن روزم وصف شدنی نیست.

چه مدت طول کشید تا آرام شدید؟

وقتی پیکر را آوردند با آن لبخندی  که حامد بر چهره داشت انگار دستی از غیب بر قلب من کشیده شد و آرامشی عجیب بر من مستولی گشت. قبلش به شدت بیتاب بودم. بعد از مراسم، سر مزار آمدند دستم را بگیرند بلندم کنند که گفتم نیازی نیست، من خیلی خوبم!

حامد خیلی دیر به دانشگاه رفت. درست است؟ چه شد که ادامه تحصیل داد؟

حامد سال ۸۹ وارد دانشگاه شد. چون دغدغه هایش در حوزه فرهنگی خیلی بالا رفته بود. گفت باید درس بخوانم و سخت هم بود برایش. کار، امور منزل، دانشگاه. اما حامد هفت ترمه کارشناسی را تمام کرد.

انتظارتان از مردم چیست؟

دوست ندارم بین مردم و شهدا فاصله ای باشد. من خودم تا قبل شهادت حامد فکر می کردم شهدا خیلی خاص و دور از دسترس اند. من نمی خواهم شعار بدهم. حامد خیلی خوب بود و کسی منکرش نیست. برایش آرزوی شهادت هم داشتم اما نه به این زودی. دوست داشتم کنارم باشد. باید هدف شهدا را به مردم شناساند. به آن ها گفت که این هایی که از خانواده گذشتند و کیلومترها آن طرف تر از مرزهای سرزمینشان از آرمان ها دفاع می کنند از جنس همین مردم اند.  یک آدم عادی. که خدا با همه داشته ها و نداشته ها آن ها رابرگزید.

آرامش در کلامش موج می زد. راحت می شد فهمید که درک کرده هدف حامدش را. و به خودش باورانده که حامد جایش خوب است. همان سفرکرده ای که صد قافله دل…همره اوست.

تنظیم: بهاره مقدم

نظرات

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط پایگاه خبری تحلیلی 8دی در وبسایت منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد، منتشر نخواهد شد.
یک همشهری
کاش قدر شهدا را میدانستیم. وقتی نگاهی به شهر می اندازم و این وضع فرهنگی شهر را میبینم......
حجت
روحش شاد .دانشگاه با هم همکلاس بودیم ورودی و پایان دانشگاه هم با هم بودیم.خیلی دغدغه فرهنگی داشت.خدا به خانواده اش صبر عنایت فرماید.ان شاء ا.. راهش ادامه داشته باشد.
در حاشیه