به دادم برسید، کسی نمیداند صمد چه بلایی سرم آورد / می خواست خانم وکیل شوم ولی..!

آن قدر مغرور و لجباز بودم که نمی خواستم کسی حرفم را رد کند یا خواسته هایم نادیده گرفته شود به طوری که همین خصلت ناپسند باعث شد زندگی و آینده ام را تباه کنم و روزی به دلیل همین غرور بی جا با مردی ازدواج کردم که …

به دادم برسید، کسی نمیداند صمد چه بلایی سرم آورد / می خواست خانم وکیل شوم ولی..!

به گزارش ۸دی به نقل از رکنا: آن قدر مغرور و لجباز بودم که نمی خواستم کسی حرفم را رد کند یا خواسته هایم نادیده گرفته شود به طوری که همین خصلت ناپسند باعث شد زندگی و آینده ام را تباه کنم و روزی به دلیل همین غرور بی جا با مردی ازدواج کردم که …

این ها بخشی از اظهارات زن ۳۵ ساله ای است که آثار وحشتناک ناشی از کتک کاری های همسرش بر چهره او خودنمایی می کرد. او در حالی که سرش را به نشانه تاسف تکان می داد به کارشناس و مددکار اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد گفت: ۱۵ سال قبل در حالی که رویای وکالت و پولدار شدن را در سر می پروراندم رشته حقوق را برای تحصیلات دانشگاهی ام انتخاب کردم. طولی نکشید که به دانشجوی ممتاز دانشگاه تبدیل شدم و آرام آرام رویاهایم رنگ واقعیت به خود می گرفت.

در پایان ترم دوم دانشگاه عاشق برادر همکلاسی ام شدم. من و خاطره از مدتی قبل دوست صمیمی بودیم و قبل از دانشگاه نیز با هم رفت و آمد داشتیم از این رو ارتباط ما باعث آشنایی من و برادرش شد تا این که روزی «حمید» به من ابراز علاقه کرد. او که در سال آخر دانشگاه تحصیل می کرد به خواستگاری‌ام آمد ولی پدرم با ازدواج ما مخالفت کرد و گفت: او نه تنها خدمت سربازی اش را انجام نداده بلکه هنوز دانشجویی بیکار است که پدرش هزینه هایش را تامین می کند! اصرارهای من فایده ای نداشت و پدرم به خانواده او پاسخ منفی داد. اما من با آن که خانواده حمید از پاسخ پدرم رنجیده بودند هنوز امید داشتم با او ازدواج کنم.

در این مدت خاطره هم رفت و آمدش را با من کم کرده بود تا این که روزی با تماس تلفنی او رنگ از رخسارم پرید. خاطره گفت: حمید و دختر عمویم چند روز قبل نامزد شدند و من برای تو هم آرزوی خوشبختی می کنم. با این جمله، احساس کردم آن ها غرورم را لگدمال کرده اند و انگار دنیا برایم به آخر رسیده بود به همین دلیل مدام به بهانه های مختلف در منزل با پدرم جنجال به راه می انداختم چرا که او به خواسته من بی توجهی کرد. مدتی از این ماجرا گذشته بودکه روزی پس از یک مشاجره خانوادگی به منزل خواهرم رفتم.

آن جا بود که صاحبخانه خواهرم مرا برای برادرش خواستگاری کرد. «صمد» نه تنها ۱۵ سال از من بزرگ تر بود و به تازگی از همسرش جدا شده بود بلکه دو فرزند کوچک نیز داشت که من باید سرپرستی آن ها را به عهده می گرفتم اما هیچ کدام از این موضوعات برایم اهمیتی نداشت. در واقع من به انسان سرخورده ای تبدیل شده بودم که از سویی قصد انتقام از خانواده خاطره را داشتم و از سوی دیگر می خواستم با خانواده ام لجبازی کنم! تصمیم گرفته بودم با اولین خواستگارم ازدواج کنم واین گونه حرف خودم را به کرسی بنشانم ولی هیچ گاه فکر نکردم که با این کار زندگی و آینده خودم را به نابودی می کشانم.

آن روز وقتی مادرم از تصمیم احمقانه من باخبر شد گریه کنان به پایم افتاد و التماس کرد که از این تصمیم منصرف شوم اما گوش من بدهکار این حرف ها نبود. چند روز بعد در حالی من و صمد ازدواج کردیم که آرزوی پوشیدن لباس سفید عروسی هم بر دلم ماند و او حتی مراسمی برای عقدمان نگرفت. هنوز یک ماه از ماجرای ازدواج مان سپری نشده بود که فهمیدم صمد نه تنها اعتیاد شدیدی به مواد مخدر Drugsدارد بلکه چند بار نیز به اتهام حمل مواد دستگیر و روانه زندان Prison شده است.

با این وجود دیگر نمی توانستم مشکلاتم را برای خانواده ام بازگو کنم چرا که صمد انتخاب خودم بود و حالا ۱۵ سال از زمانی می گذرد که من با رها کردن دانشگاه با صمد ازدواج کردم اما هیچ کس نمی داند با کارگری در رستوران مخارج زندگی را تامین می کنم، کسی نمی داند به دلیل کتک های همسرم تا صبح اشک می ریزم، کسی نمی داند…

نظرات

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط پایگاه خبری تحلیلی 8دی در وبسایت منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد، منتشر نخواهد شد.
در حاشیه