پایگاه خبری تحلیلی 8دی نیوز
https://www.8deynews.com
ماجرای نماز خلبان “ایرانی” که ژنرال “آمریکایی” را دگرگون کرد! + عکس
وقت نماز ظهر بود با خود گفتم، کاش در اینجا نبودم و میتوانستم نماز را اول وقت بخوانم انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد گفتم که هیچ کار مهمی بالاتر از نماز نیست، همین جا نماز را میخوانم…
۸دی: هرچند قلم را یارای نوشتن نیست اما مینویسم از شما که مردان بی ادعای تاریخید، دلم جز شفاعت شما درپیش ارباب بی کفن چیزی نمیخواهد. همین مرا بس.
مینویسم از تو ای شهید پرواز، مینویسم از تو که در آسمانها چنان بر خدایت عشق ورزیدی که تاب دوری ات را نیاورد و تو را در راه خود و به نزد خود برد.
تو همانی هستی که بر فراز آسمان ها مناطق محروم را نشان میزدی و پس از ماموریت به ساخت حمام و خرید وسایل ضروری برایشان میپرداختی، تو را مغز متفکر نیروی هوایی خواندند چون چندین حربه دشمن را برملا کردی، تو دلداده خدمت به خلق بودی و هربار این را بیش از پیش ثابت کردی، تو از فضای کعبه و طواف و کنار قبر پیغمبر بودن و تمام این زیباییها گذشتی و همه اینها را فدای زیبایی دیگری کردی؛ زیبایی به نام شهادت.
شهید عباس بابایی همان بزرگ مرد پرورش یافته در مکتب شهادت است، همان مجاهدی که زهد و تقوایش بسان دریایی خروشان بود او از آن زمان که خود را شناخت کوشید تا جز در جهت خشنودی حق تعالی گام برندارد، او همانکودک گمنام آشنایی است که مخفیانه مدرسه را جارو میزد تا کمکی به حال سرایدار باشد.
شهید بابایی با بیش از ۳۰۰۰ ساعت پرواز با انواع هواپیماهای جنگنده، قسمت اعظم وقت خویش را در پرواز های عملیاتی و یا قرارگاه ها و جبهه های جنگ در غرب و جنوب کشور سپری کرد و به همین ترتیب چهره آشنای «بسیجیان» و یار وفادار فرماندهان قرارگاه های عملیاتی بود و از سال ۱۳۶۴ تا هنگام شهادت، بیش از ۶۰ مأموریت جنگی را با موفقیت کامل به انجام رسانید.
این شهید برای پیشرفت سریع عملیات ها و حسن انجام امور، تنها به نظارت اکتفا نمی کرد، بلکه شخصاً پیشگام می شد و در جمیع مأموریت های جنگی طراحی شده، برای آگاهی از مشکلات و خطرات احتمالی، اولین خلبان بود که شرکت می کرد، سرلشکر بابایی به علت لیاقت و رشادت هایی که در دفاع از نظام، سرکوبی و دفع تجاوزات دشمنان از خود بروز داد، در تاریخ ۸/۲/۱۳۶۶، به درجه سرتیپی مفتخر گردید.
آن روستاییِ ساده دل، خلبان دلیر و بی باکی شد که حتی نامش لرزه بر اندام دشمن می انداخت و در وصیت نامه اش خطاب به پدرو مادرش نوشت: پدر و مادر عزیزم، ما خیلی به این انقلاب بدهکاریم، اگر او به این انقلاب احساس دین می کند ما چگونه بار این بدهکاری را بر دوش بکشانیم؟!
نامش عباس و همچون همنامش ترس را در خود کشته بود، همسرش ملیحه حکمت و سلما، محمد و حسین، ۳فرزند به یادگار مانده از او هستند به راستی که روح و قلب یک آدم چقدر میتواند بزرگ باشد که با عزت زندگی کند، با عزت شهید شود و نامش در تاریخ اینگونه عزتمندانه ماندگار بماند.
شهید عباس بابایی در ۱۴آذر ۱۳۲۹ در خانوادهای متوسط و مذهبی در شهر قزوین چشم به جهان گشود، او که پذیرفته رشته پزشکی بود به دلیل علاقه به خلبانی داوطلب این رشته شد.
وی در ۴شهریور ۵۴ با دخترعمه خود ازدواج کرده و تنها پس از ۸سال گذر زندگی در سال ۶۰ به شهادت رسید.
شهید بابایی بر فراز آسمانها و در اوج نزدیکی به خدا دعوت او را لبیک گفت و به دیدار عشق اول خود شتافت: در صبح روز پانزدهم مرداد سال ۶۶ مصادف با روز عید قربان همراه با یکی از خلبانان نیروی هوایی (سرهنگ علی محمد نادری) به منظور شناسایی منطقه و تعیین راه کار صحیح اجرای عملیات، با یک فروند هواپیمای اف–۵ دو کابینه از پایگاه هوایی تبریز به پرواز درآمدند و وارد آسمان عراق شدند بابایی و نادری پس از انجام دادن مأموریت، به هنگام بازگشت در منطقه عملیاتی سردشت مورد هدف شلیک توپ ضدهوایی شیلکا ۲۳ میلیمتری پدافند خودی قرارگرفتند و عباس بابایی با شلیک توپ به سرش به مقام رفیع شهادت رسید.
فارغ التحصیلی شهید بابایی از زبان خودش
«دوره خلبانی ما در آمریکا تمام شده بود، اما به خاطر گزارشاتی که در پرونده خدمتم درج شده بود، تکلیفم روشن نبود و به من گواهینامه نمیدادند تا این که روزی به دفتر مسئول دانشکده که یک ژنرال آمریکایی بود، احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. او از من خواست که بنشینم. پرونده من در مقابلش و روی میز بود. ژنرال آخرین فردی بود که میبایستی نسبت به قبول و یا رد شدنم اظهارنظر میکرد.
او پرسشهایی کرد که من پاسخش را دادم. از سؤالهای ژنرال برمیآمد که نظر خوشی نسبت به من ندارد. این ملاقات ارتباط مستقیمی با آبرو و حیثیت من داشت زیرا احساس میکردم که رنج دو سال دوری از خانواده و شوق برنامههایی که برای زندگی آیندهام در دل داشتم همه در یک لحظه در حال محو شدن است و باید دست خالی و بدون دریافت گواهینامه خلبانی به ایران برگردم. در همین فکر بودم که در اتاق به صدا درآمد و شخصی اجازه خواست تا داخل شود. او ضمن احترام، از ژنرال خواست تا برای انجام کار مهمی به خارج از اتاق برود، با رفتن ژنرال، من لحظاتی را در اتاق تنها ماندم.
به ساعتم نگاه کردم، وقت نماز ظهر بود با خود گفتم، کاش در اینجا نبودم و میتوانستم نماز را اول وقت بخوانم انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد گفتم که هیچ کار مهمی بالاتر از نماز نیست، همین جا نماز را میخوانم انشاالله تا نمازم تمام شود، او نخواهد آمد. به گوشهای از اتاق رفتم و روزنامهای را که همراه داشتم به زمین انداختم و مشغول نماز خواندن شدم در حال خواندن نماز بودم که متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است با خود گفتم چه کنم؟ نماز را ادامه بدهم یا بشکنم؟ بالاخره گفتم، نمازم را ادامه میدهم، هرچه خدا بخواهد همان خواهد شد نماز را تمام کردم و در حالی که بر روی صندلی مینشستم از ژنرال معذرتخواهی کردم. ژنرال پس از چند لحظه سکوت، نگاه معناداری به من کرد و گفت: چه میکردی؟
گفتم: عبادت میکردم.
گفت: بیشتر توضیح بده.
گفتم: در دین ما دستور بر این است که در ساعتهای معین از شبانهروز باید با خداوند به نیایش بپردازیم و در این ساعت زمان آن فرا رسیده بود، من هم از نبودن شما در اتاق استفاده کردم و این واجب دینی را انجام دادم.
ژنرال با توضیحات من سری تکان داد و گفت: همه این مطالبی که در پرونده تو آمده مثل این که راجع به همین کارهاست، این طور نیست؟ پاسخ دادم: بله همین طور است، لبخند زد، از نوع نگاهش پیدا بود که از صداقت و پایبندی من به سنت و فرهنگ و رنگ نباختنم در برابر تجدد جامعه آمریکا خوشش آمده است با چهرهای بشاش خودنویس را از جیبش بیرون آورد و پروندهام را امضا کرد. سپس با حالتی احترامآمیز از جا برخاست و دستش را به سوی من دراز کرد و گفت: به شما تبریک میگویم. شما قبول شدید.
نظرات