پای صحبت زنان غسال در آرامستان رشت؛

بوی کافور؛ عطر یاس/ این زبان بسته ها بی ضررترین موجودات هستند، از زنده ها باید ترسید

حمام آخرت می گویندش، جایی که روزی همه به آن پا می گذاریم و تنها با چشم بسته و زبانی الکن از اندک تقدیر، نظاره گر زحمات کسانی خواهیم بود که آخرین رابطمان با دنیایند.

بوی کافور؛ عطر یاس/ این زبان بسته ها بی ضررترین موجودات هستند، از زنده ها باید ترسید

به گزارش ۸دی، اینجا سازمان آرامستان رشت، ته باغ رضوان است. جایی که میوه ممنوعه  دنیا را از تو بازپس می گیرند تا بی هیچ تعلقی به خلد برین بروی.

در ماهی که ماه خدا توصیف شده به دیدار زنان غسال می روم. زنانی که فاصله هستی و نیستی برایشان به اندازه یک چشم برهم زدن است.  با اینکه زندگی را دوست دارند اما دل بسته دنیا نشده اند؛ می دانند که ممکن است آنی که زندگی روی خوش به تو نشان داده، مرگ کوبه سرخوشی ات را به شدت بکوبد.

با اینکه زن مایه زندگی، تولد و زایش است، اما این زنان، بر دفتر زندگیت آب می ریزند و جوری لالایی خواب ابدی برایت زمزمه می کنند که انگار در این دنیا نزیسته ای و نجوای قرآن و دعایشان را در موقع غسل دادن بدرقه راهت می کنند.

همنشینی ۱۵ ساله با مردگان

صدای آمبولانس حمل متوفی، سکوت دیار خفتگان را می شکند. در میان شیون و زاری بازماندگان، درب سالن عروج باز می شود و من نیز به داخل می روم.

غساله های سازمان باغ رضوان، تازه یک متوفی را کفن پیچ کرده اند، که پیمانه عمر دیگری به سر آمده. مادری نه چندان مسن و فرزندان اشکبارش پشت شیشه که از او حلالیت می طلبند.

غساله ها درب را به روی فرزندان می بندند، کسی را یارای ورود نیست تا چهارمین شست و شو هم با آب خالص تمام شود. پارچه کفن تمام شده و آن یکی که مسن تر از بقیه است با تماس تلفنی به بخش اداری، پارچه سفید طلب می کند.

۲۰ سال در این شغل است. نگاه کنجکاو مرا دنبال می کند و می گوید: آخرش همه دارایی مان همین ۱۴متر پارچه است که کم آمده.

از اموات نمی ترسد. حتی وقتی که ۱۵ماه، به تنهایی روزی ۱۳مرده را غسل می داد. اما دوست ندارد نامش ذکر شود زیرا تنها دغدغه اش حرف های مردم و دختری است که در خانه دارد. با خنده بیان می کند: چرا بترسم، این زبان بسته ها بی ضررترین موجودات هستند، از زنده ها باید بیشتر ترسید. بعضی وقتها خانواده متوفی جنازه را از زمین برنداشته، همینجا با هم دعوا می کنند و به هم زخم زبان می زنند.

او ادامه می دهد: اگر این شغل را دوست نداشتم، عمری را با آن سپری نمی کردم. بعضی وقت ها آنقدر کارمان زیاد است که وقت فکر کردن به مشکلاتمان را هم نداریم.

از او درباره برخورد خانواده با کارش می پرسم و پاسخ می دهد: خانواده و عروس های من با شغلم کنار آمده اند ولی تنها نگرانی من دخترم است که شغل من روی ازدواجش تاثیر گذاشته است تنها از این می ترسم که اجل مهلتم ندهد و خوشبختی تنها دخترم را نبینم.

این غساله پرسابقه با وجود آنکه مستاجر است، تنها از آرتروز زانو و دیسک کمر شکایت دارد. داغ فرزندش او را تکیده کرده و با نگاهی نافذ می افزاید: وقتی جوانی را شست و شو می دهم به یاد فرزندم می افتم که بر اثر سرطان خون فوت شد.

شغلی با فرسایش روحی

یکی دیگر از غساله ها، بعد از زلزله  مهیب تابستان ۱۳۶۹منجیل وارد این شغل شده است. آن زمان او و چند نفر دیگر را از رشت به منجیل اعزام کردند تا در غسل دادن و کفن کردن متوفیان در زلزله امداد رسانی کنند. او مرگ دسته جمعی را به چشم دیده و خشم زمین را که یک آن خیلی ها را فروبلعید. این زن ۵۶ ساله هم مرگ فرزندش را به چشم دیده است.

او که بعد از چند سال وقفه، دوباره به این شغل آمده و به گفته خودش به درآمدش احتیاج دارد می گوید: بعد از این همه سال کار کردن در شغلی که فرسایش روحی دارد؛ هنوز مستاجرم. تنها انتظار ما از مسئولان این است که کمی به وضعیت زندگی ما رسیدگی کنند. من که در این دنیا به جز سختی چیزی نچشیدم، امیدوارم خدا آن دنیا به من آسایش دهد.

ترس از مردگان دلیل فعالیت در غسالخانه

دو غساله دیگر تازه کارند، یکی بیش از یک سال و دیگری از سال ۹۳ با سازمان آرامستان های رشت قرارداد بسته است. بانویی که تازه کار است اصلا دوست ندارد در مورد شغلش حرف بزند اما آن دیگری توضیح می دهد: من با پای خودم به این شغل آمدم، نیاز مالی هم ندارم. چون از مرده ها می ترسیدم  این شغل را پذیرفتم چرا که وقتی صدای آمبولانس حمل متوفی را می شنیدم، از ترس خوابم نمی برد.

در میان تعجب من می خندد و می گوید: ترس از مرگ در میانه سال های ۱۳۹۰ مرا به سازمان باغ رضوان کشاند، ماه های اول فقط پشت شیشه می ایستادم و به کار غساله ها نگاه می کردم، از بوی کافور بدم می آمد، شب ها خواب مرده هایی را می دیدم که غسل داده می شدند.

این بانوی جوان ادامه می دهد: سازمان خیلی دوست داشت من به عنوان غساله کار کنم ولی من قبول نمی کردم، کم کم داوطلبانه کمک می کردم ولی به مرده ها دست نمی زدم و بعد از یک سال که به طور داوطلبانه مشغول بودم، یک میت را هم نشسته بودم.

او اولین میّتی را که به تنهایی شسته به یاد می آورد و بیان می کند: اولین میت را که غسل دادم کاملا اتفاقی بود. هیچکدام از غساله ها آن روز نبودند و مدیریت سازمان از من خواست تا دختر جوانی را که در اثر تصادف دچار سوختگی شده بودم، غسل دهم. برایم خیلی سخت بود اما انجام دادم و آن شد که دیگر میت ها را شستشو می دهم.

این بانو هنوز هم از مرگ می ترسد ولی نه به اندازه گذشته. برای خودش هم عجیب است که چگونه با این شغل کنار آمده است.

او می داند که مرگ بسیار به همه نزدیک است و به قول خودش هر روز و هر لحظه به فلسفه وجودی مرگ و زندگی فکر می کند. حالا طعم زندگی را بهتر می چشد، قدر عزیزانش و پدر و مادرش را بیشتر می داند و بیشتر به دیگران محبت می کند. او توانسته خانواده اش را مجاب کند و حالا دیگران با شغل او کنار آمده اند و حتی چند نفر از دوستان هم دانشگاهیش هم در جریان شغل او قرار گرفته و به شغل او احترام می گذارند. شغلی که به گفته خودش حالا تنها به قصد ثواب ادامه می دهد.

این دانشجوی شاغل نگذاشته شغلش بر رفتار و مناسبات خانوادگی اش تاثیر سوء بگذارد و می گوید: روزهای پنجشنبه برای امواتی که غسل داده ام، دعا و قرآن می خوانم و در حین غسل دادن هم برای متوفی آرزوی آمرزش گناهان دارم.

او درباره زمانی حرف می زند که دختران جوانی که هم سن دختر ۱۳ساله اش هستند را می شوید و به ناگاه دلش شور فرزندش را می زند و به خانه تلفن می زند. تا مبادا برای فرزندش اتفاقی افتاده باشد.

این بانوی غساله با شوخی ادامه می دهد: به خانه که می رسم، تمام وقایع روز را برای همسرم تعریف می کنم. همسرم در کار جواهرات است. او دست به زر می زند و من دست به خاک.

بوی کافور؛ عطر یاس

بین این چهار زن چشم و همچشمی هایی از نوع زنانه نیست. به قول خودشان دوستان صمیمی اند و سنگ صبور غم و شادی یکدیگر.

حالا چندمین متوفای آن روز را هم غسل داده اند، درب غسالخانه باز می شود و فرزندان متوفا شیون کنان بر سر جنازه مادر می روند، چهره مادرشان را می بوسند و در میان آخرین وداع ها، یکی از دختران خیلی بی قراری می کند و مرتب از مادرش می خواهد تا او را ببخشد زیرا نتوانسته در زمان حیات به دیدنش برود. مادر اما آرام خوابیده و با زبان سکوت از غساله هایی که او را برای سفر آخرت آماده کرده اند؛ تشکر می کند. آفتاب ظهر خرداد ماه به نیمه رسیده، غساله ها هنوز دمی نیاسوده اند که دوباره صدای آژیر آمبولانس می آید. دوباره بخار آب داغ، بوی کافور، بوی سدر و شستشوی چندین متوفی که سنگینی جسمشان دست خودشان نیست برای روزه داران غساله  سخت و طاقت فرسات و سختی این شغل که روزگاری مردم به نیت ثواب، داوطلب انجام آن می شدند، حالا پشت سالنی که ورود به آن ممنوع است؛ پنهان مانده.

*عکس ها تزئینی است.

منبع: مهر

نظرات

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط پایگاه خبری تحلیلی 8دی در وبسایت منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد، منتشر نخواهد شد.
در حاشیه