بابا عاشق زینب بود، خیلی دوستش داشت. زینب از آمپول و سرم می‌ترسید. بابا حواسش بود زینب سرما نخورد تا کارش به آمپول بکشد. حتی یک‌بار هم سرم نزده بود.