نه بیهوش شدم و نه خوابم برد. تمام مدت ١۶ساعت بیدار و هوشیار بودم. صداها را هم میشنیدم. نیروهای ارتش و هلالاحمر آمده بودند. به همراه شوهرم به دنبال من میگشتند، اما صدایم به گوش آنها نمیرسید تا اینکه شنیدم میخواهند بولدوزر را روشن کنند. تمام مدت ترسم از همان بولدوزر بود. با خودم میگفتم من زندهام و به هوشمر . اگبولدوزر بندازند و من تکهتکه شوم، چه!