پایگاه خبری تحلیلی 8دی نیوز
https://www.8deynews.com
شب ز آه آتشین یک دم نیاسودی چو شمع/ در میان آتش سوزنده جای خواب نیست
این بار خبری از خنکای نسیم صبحگاهی نبود ، بلکه چند ساعتی از ظهر عاشورا گذشته بود و شهر ما لاهیجان خالی از آن همه عزاداری و عزادار …
به گزارش ۸دی نیوز به نقل از لاهیجان، شاید اگر آن خیل جمعیت را ندیده بودی , لاهیجان را شهر مردگان می نامیدی.
وقت استراحت بود و هیچ جنبده ای در خیابان دیده نمی شد مگر ماشین های گذری.
با کمی تامل در خیابان شهر ،زیرلب با خود زمزمه می کردی که آرامشی است بعد از طوفان.
و شهر بود و زباله های بر جامانده از بی رحمی همشهریان .
و صدایی با ضرب آهنگی ملایم و آرام که صدای خش خش آن دلنشین بود و نه گوش خراش.
صدایی از حاشیه خیابان و نزدیکی پیاده رو ها. با تکراری که پر بود از رنجها و خاطره ها.
آرام که سرت را بر گردانی می بینی نارنجی پوشی را به همراه جارویی در دستانش که سکوت سنگین دارد.
جارویی بزرگ ، در دستان رفتگری زحمتکش که مشغول رقص کار و همت است و تمنای لقمه نانی حلال که من را یاد این سخن زیبای امام صادق(ع) می اندازد که فرمود: کسی که خود را برای روزی خانوادهاش به زحمت میاندازد و کار میکند مانند رزمندهاست که در راه خدا میجنگد.
آهنگ خش خش جارویش چه حرفها که بر زبان دارد ، میدانم که خسته از کار دیشب است ، کاری که بی تفاوتی ها و بی رحمی های همشهریانش برایش آماده کرده بود.
دوست داشتم جلو روم و دستان پینه بسته اش را به گرمی بفشارم.
ای مرد تنها ، گرچه خسته بودی از بی توجهی همشهریانت که تورا سپور می نامند،و شغلت را دستاویزی مثالی بد کرده اند ، اما جواب سلامم را به گرمی پاسخ دادی ای خستگی ناپذیر مهربان.
شاید وظیفه خود میدانی احترام به همشهریانت را ، مثل جمع کردن هر روزه زباله های آنها را.
شاید وظیفه خود می دانی که هرروز پوست آدامس جلوی مغازه ای را و یا پوست تخمه های ریخته شده روبروی آژانس را تمیز کنی و خم به ابرو نیاوری.
خش خش جارویت، من را به یاد فیلم نارنجی پوش می اندازد ؛آن جا که جارو می کشد و می خواند «یک گل ده گل صدها گل اینجا آنجا هر جا گل دامن دامن فروردین می ریزد بر دنیا گل باغ و دره پرگل شد کوه و دشت و صحرا گل !» دل پر دردی داری از مردمی که نمی دانند شهرشان خانه دوم آن هاست و همه جا زباله می ریزند،مردمی که زباله می ریزند و انتظار دارند رفتگران هر روز زباله ها را بردارند .
می گویی در این شهر هر شب زباله ها جمع آوری می شود و روزی یکبار سرتاسر خیابان و پیاده رو جارو کشیده می شود اما مردم انتظار دارند هر دقیقه زباله ها برداشته شود.
سواد بالایی نداری اما بسیار فلسفی سخن میگوفت ؛ شغلش را به قطاری توصیف میکرد که هرروز مسافران ایستگاه را سوار میکند.
میگفت : حالا فرض کنیم یک روز صبح همه وقتی به خیابان می آییم در گوشه گوشه خیابانهای این شهر با انبوه زباله ها ؛ انبوه لیوانهای یکبار مصرف بجای مانده از شب قبل و چهره نازیبا و غیر قابل تحمل شهر روبرو شویم آنگاه به یاد رفتگران می افتیم و وجود آنها را درک می کنیم.
تازه می فهمم که رفتگرانی هم بوده اند که در تاریکی شب ؛ زمانیکه همه ما در خواب نازیم ، زحمت می کشند و شاید هیچگاه آنها را ندیده ایم ؛ و اگر اینبار هم شهر اینهمه کثیف نمی شد ؛ شاید هیچگاه نمی دیدیم !
نظرات