نوشته ایم تا قفل زندان بشکنیم / بعد از ۲۰ سال صغری همچنان منتظر بخشودگیست…

اکنون در حال قدم گذاشتن به پیری هستم تمام آرزوهای دخترانه ام از بین رفته اما بازهم به فکر خانواده ام هستم پدرم کهنسال و مادرم زمینگیر شده است . آنها به من احتیاج دارند تا در این پایان عمر جرعه ای آب در دهانشان بریزم . آیا به این آرزو می رسم؟

نوشته ایم تا قفل زندان بشکنیم / بعد از ۲۰ سال صغری همچنان منتظر بخشودگیست…

به گزارش ۸دی نیوز، چند سال است؟ نمیداند، اصلاً سال و ماه یادش رفته ، وقتی که ثانیه با سال برابر میگردد وقتی غربت و تنهایی در دلش آشیانه میسازد، وقتی اضطراب  و استرس یار همیشگیش میشود، آن وقت است که آتش به جانش میافتد وشعله های آن زبانه می کشد و می سوزد.

میسوزد از سرنوشت خود که چه نوشت؟ به یاد می آورید وقتی که بچه بود خانه اشان سوخت، تمام هستی و دار و ندارشان طعمه حریق شد و با  چشمان وحشت زده خود میدید که چگونه زبانه آتش ، را در محاصره گرفت و پدرم هم چگونه تلاشمی کرد اما بی فایده بود و به ناچار تسلیم شد .

تمام سرمایه و ثروتشان ، تمام هستی شان و تمام امیدشان نان آور خانواده یعنی پدر بود که راهسپار بیمارستان تهران گردید .

دستان کوچک خود را بالا می گرفت و با زبان کودکان برای پدر دعا می کرد حتی یادش می آید که به امام زاده اسحاق (ع) ،امام زاده ابراهیم و امام زاده هاشم (ع) برایش نذر کرده بود .

1263-soghra

پدر می آید تمام رشته هایش را پنبه شده می بیند . می بینید که یک خانواده بدون سرپناه ، مریض و درمانده دارد . در می ماند و می ماند که چه کند یکی از دوستانش به او توصیه می کنند که یکی از بچه هایت را بفرست خونه فلان شخص که متمکن می باشد کار کند .

این پیشنهاد مسبب می شود که پدر با توجه به شرایط خانواده ، به زانو در بیاید و تسلیم گردد . چه خبر بدی بود ، کدام شاخه باید از درخت بریده می شد ؟ در دلها غوغایی برپا بود قرعه بنام من سیاه نام افتاد.

پدر گفت صغری باید برود ، نمی توانستم نه بگویم ، سکوت کردم و در سکوتم سوختم . حتی نتوانستم به چهره مادر نگاه کنم . وای مگر می شود از خواهر و برادر که تا دیروز باهم بازی می کردیم جدا شد و به جای دیگر رفت که اصلاً آنها را نمی شناختم . مات و مبهوت مانده و در دلم طوفانی بود اینکه چه می شود ؟

نممی خواهم از لحظه رفتن بگویم ،قصه پر قصه آن به وقت دیگر با یادآوری آن نمی خواهم بر زخم کهنه دلم نمک بپاشم . رفتم به خانه ای که همه چیزشان با ما تفاوت داشت . انگار من از کره دیگر آمده بودم . سخن گفتن آنها ، رفتارشان و حتی غذایشان با خانواده من فرق می کرد من که در خاک دیگر ریشه داشتم چگونه می توانستم در اینجا جوانه بزنم و رشد کنم ؟ نه نتوانستم ، نتوانستم آن فضا را تحمل کنم چون دل کوچکم را از مادر دور می دیدم ، چون چشمم دیگر نه برادری می دید نه خواهری . آه دیگر از نوازشهای پدر خبری نبود . می سوختم و می ساختم . اصلاً چاره ای نداشتم . باید تحمل می کردم تاحداقل شکمم سیر می ماند حاضر بودم هزار بار از گرسنگی بمیرم اما از خانواده جدا نشوم .

انواع و اقسام غذاها در خانه جدید بود اما من نمی توانستم لب بزنم . چاشنی تمام وعده های ناهار و شام من ،گریه دلم بود . چگونه می توانستم خوش بگذرانم در هالیکه یک تکه نان اضافه برای خانواده ام تحفه هندوستان و یا فرشته نجات بود بین زمین و آسمان گیر افتاده بودم اما همچنان لبهایم را گاز می گرفتم و تحمل می کردم . اما دلم جا دیگر بود و مغزم هم تابع دلم شده بود .

من فقط ۱۲یا ۱۳سال بیشتر نداشتم تحمل دوری و جدا ای از خانواده ، طاقتم را طاق کرده بود . سایده شدن روحم را تمام وجود احساس می کردم . به گمانم دو هوایی شده بودم خوب یک دختر بچه کوچک روستایی بودم . این موضوع سخت عذابم می داد تمام فکرو ذکرم خانه خودمون بود آیا می شد دباره صدای مادرم را بشنوم ؟ داشتم دیوانه می شدم . همین موضوع سبب شد که حواسم به کارم زیاد نباشد . خیلی عصبی و زود رنج شده بودم تا اینکه روزی …

روزی در حیاط خانه صاحب کارم ، نمی دانم بچه اش که فقط ۲یا۳سال از من کوکتر بود چیزی از من خواست و من هم ذهنم مشغول بود و اصلاً خواسم بهش نبود ، کارش را انجام ندادم و اوهم عصبانی شد به طرفم حمله کرد و من هم در حال خودم بودم آن بچه هولم داد. نمی دانم خودش عقب ، عقب رفت یا من هولش دادم که بچه به داخل چاه افتاد و آن بچه معصوم از دست رفت .

دنیا برسرم خراب گردید و چشمانم تاریک شد . مثل دیوانه ها فریاد می زدم ، از پا افتادم و جرئت نداشتم که چشمم را باز کنم ، قلبم مثل قلب گنجشک می زد و اشکم مثل ابر بهاری سرازیر بود . دیگر نمی توانستم تحمل کنم مگر چقدر می توانستم سنگ دل باشم که هم دوری از خانواده را تحمل کنم و هم اکنون باید شاهد پرپر شدن یک غنچه باشم .

درونم می سوخت و بیرونم یخ می زد . نمی دانستم چه کنم . هم آنجا ماندم . باز داشت شدم روزگار جوری برایم ورق زد که راننده رفتن این کودک معصوم پیش فرشته ها من باشم .

مدتهادر بازداشت و پس از آن در مسیر دادگاه در رفت و آمد بودم. آه چقد برایم زجر آور بود که بایستم و پاسخ بدهم . بلاخره تصمیم گرفتم و گفتم من قاتل هستم ، به اصطلاح اقرار کردم . این اقرار کار خود را کردو رأی هم صادر شد.

ما اینجا ثانیه ها را سال حساب می کنیم اما شما ۳۶۵ روز را یک سال می دانید . اجازه بدهید با سال شما حسا کنم من بیشتر از ۲۰ سال اینجا هستم ، ۲۰ سال رنگ خانه را ندیدم ، ۲۰ سال زیارت امامزاده اسحاق (ع) در دلم مانده، نمی دانم بازار امامزاده ابراهیم (ع) چگونه است ؟ آه چقدر دوست دارم گنبد امامزاده هاشم (ع) راببینم ؟ آخ چقد دلم برای صدای پرندگان تنگ شده؟ وای چقد دوست دارم آب دریا و رودخانه را لمس کنم ؟ آه خدای من چقد دوست دارم همانند زنان دیگر در کنار خانه و خانواده شان باشم؟

 من کودکیم نابود شد ، جوانیم در زندان سیاه گردید مانند هر دختر جوانی ، آرزویم بود لباس عروسی برتن کنم و شاد باشم اما لباس زندان تقدیرم شد . چه مجازاتی شدیدتر از این وجود دارد که کودکی ،جوانی و میانسالی یک زن مهر باطل بخورد.

اکنون در حال قدم گذاشتن به پیری هستم تمام آرزوهای دخترانه ام از بین رفته اما بازهم به فکر خانواده ام هستم پدرم کهنسال و مادرم زمینگیر شده است . آنها به من احتیاج دارند تا در این پایان عمر جرعه ای آب در دهانشان بریزم . آیا به این آرزو می رسم؟

شرمندگیم را به کمال می رسانم از طرف دعوا و شاکی محترم انتظار بخشش دارم از خانواده ام بزرگ راد و افشاریان حلالیت و کمک می خواهم . از آقای دکتر محمد باقر نوبخت که از اقوام شاکی می باشند ، انتظار دارم که فقط و فقط یک اشاره بفرمایند تا مرگ به پیری زندانی صغری نجف پور فرزند صفر اهل روستای نصیر محله شهرستان شفت ساکن زندان لاکان رشت خاتمه ندهد و این زن بیچاره تنها به آرزوی خود که الان خدمت به پدر و مادرش می باشد برسد . لااقل نه به خاطر این روسیاه بلکه به خاطر آن پدر و مادر بیمار و رنجور انجام دهند از همه هم شهریها و هم استانی های میخواهم برایم دعا کنند.چیزی در دستم نیست تا به عنوان سوغاتی بدهم فقط قطعه ای شعری روی دیوار سلول زندان نوشته ام و همیشه آنرا زمزمه می نمایم آنرا تقدیم می کنم . خواهش می کنم بپذیرید .

آی آدمها

آی آدمها که در ساحل نشسته شاد و خندانید

یک نفر در آب دارد می سپارد جان

یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند

روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید

آی آدمها که در ساحل بساط دلگشا دارید

نان به سفره جامه تان برتن ،

یک نفر در آب می خواهد شما را

موج سنگین را به دست خسته می کوبد ،

باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده

سایه هاتان راز راه دور دیده ،

آب را بلعیده در گود کبود و هرزمان بی تابی اش افزون

می کند زین آب ها بیرون

گاه سر ، گه پا ، آی آدمها

او ز راه مرگ جهان را باز می پاید ،

می زند فریاد و امید کمک دارد .

نظرات

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط پایگاه خبری تحلیلی 8دی در وبسایت منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد، منتشر نخواهد شد.
در حاشیه