بچه ها بیشتر از زنده ها خبر می گرفتند!!!/ عراقی ها برای تعقیب و دستگیری شما ما را خواهند کشت

شب هنگام سلانه سلانه از روستا خود را به سپاه شهرستان رساندم ، باورم نمی شد جنگی آغاز شده باشد ولی خبری که از رادیو پخش شود مگر می شود دورغ باشد؟! آن هم به این مهمی؟!

بچه ها بیشتر از زنده ها خبر می گرفتند!!!/ عراقی ها برای تعقیب و دستگیری شما ما را خواهند کشت

به گزارش ۸دی نیوز به نقل از احرارگیل، سرپل ذهاب، یکی از شهرستان‌های استان کرمانشاه است که در غرب ایران و منتهی‌الیه شیب ارتفاعات زاگرس بر سر راه بین‌المللی تهران – بغداد واقع است. فاصله زمینی آن تا کرمانشاه ۱۴۰ کیلومتر، تا تهران ۶۸۰ کیلومتر و تا کربلا ۲۷۰ کیلومتر است.

… خبر تجاوزارتش بعثی عراق را که شنیدم ، شب هنگام سلانه سلانه  با پای پیاده از روستا خود را به سپاه شهرستان رساندم ، باورم نمی شد جنگی آغاز شده باشد ولی خبری که از رادیو پخش شود مگر می شود دورغ باشد؟! آن هم به این مهمی؟!

شتاب زده خود را به این در و آن در می زدم تا موافقت اعزام به جبهه را از فرمانده سپاه رودسربگیرم. من و شهید بهمن امیری از منطقه رانکوه ی (آنروز رودسر) جزء اولین های جنگ بودیم که از سپاه موافقت اعزام گرفتیم .

آنگاه شهید احمد زمانی هم به ما اضافه شد ، احمد را از قبل می شناختم ، با آمدن احمد جمع ما جور شد. به سپاه رشت که رسیدیم ، هر لحظه به جمع ما افزوده تر می شد (ازرشت ، سنگر ، صومعه سرا ، فومن، لنگرود ،آستانه و…)

حالا دیگه ۵۰-۶۰ نفری می شدیم که باید فردا اول مهر به جبهه اعزام شویم. رادیو ، تلویزیون هم حسابی مایه گذاشت . صبح که ورزش صبحگاهی ما کنار دبیرستان دخترانه کنارساختمان سپاه گیلان که در حاشیه ی پل عراق رشت قرار داشت به پایان رسید اعلام کردند که نیروهای مردمی باید یک هفته اینجا آموزش ببیند و امروز (اول مهر ۵۹) فقط پاسداران اعزام می شودند!

ما را به دست برادر اردشیر بیگلوی (مربی آموزش) بلند قامت و خوش سلوک سپردند…

۷/۷/۵۹ در تاریخ زندگی ام یک استثناء یک رویا و خود یک تاریخ فراموش ناشدنی است. عجب روز باشکوهی ، چه مردم قدرشناسی ، چه سیل عظیمی که برای بدرقه آمده بودند. آنروز مردم ما را شرمنده خود کردند ، چقدر خوراکی آوردند ، همه ی شرکت ها و… از رشت تا رودبار گاو و گوسفند (در مسیر کاروان اعزامی) قربانی کردند. به هر حال ابتدا به باختران (آنزمان- کرمانشاه امروز) و سپس به سر پل ذهاب رسیدیم.

( تا فراموش نشده اینرا هم بگویم که ما بعد نیروهای حزب اللهی استان همدان اولین گروه داوطلب مردمی « سازمان یافته »بودیم که از استان گیلان خود را به جنگ رسانده بودیم (اسناد و مدارک موجود است) نیروهای سازمان یافته ی اصفهان و همدان بعد ما خود را به سر پل ذهاب رسانده بودند.)

عراق حوالی سرپل ذهاب بود ولی ما روز قبل ، جنگ را در باختران حس کرده بودیم آن هنگام که هواپیماهای عراقی به مدرسه ای در شهر زدند و جهنمی از آتش و درد و فریاد بلند کردند رودی از خون دانش آمزان در این شهر جاری کردند ، با دیدن این صحنه ها انگیزه ما هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد . سرپل ذهاب شهر سکوت و سکون بود. مردم شهررا خالی و به کوههای اطراف «دالاهو» پناه برده بودند. فقط صدای خمسه خمسه ی دشمن بود که هراز چند گاهی ما را به خود مشغول می کرد، مکانی برای استقرار نداشتیم، ارتشی های پادگان ابوذر به ما اجازه ورود نمی دادند. آنها می گفتند: رئیس جمهور (بنی صدر خائن) گفته: به شما اجازه ورود ندهیم! چرا که عراقی ها برای تعقیب و دستگیری شما ها ما را نیز خواهند کشت.!

از این رو ما را در مدرسه ای (به نام مدرسه مهرگان) در داخل شهر جای دادند (شاید این تصمیم از سوی سردار شهید محمد بروجرودی بود) با «(شهیدان) بهمن امیری و احمد زمانی» تصمیم گرفتیم سری به شهر بزنیم، ویرانی های شهر دل هر سنگ دلی را آب می کرد هر سه با هم با نشان دادن آثار جنایت بعثی ها مرور می کردیم اوج مصیبت و مشکلات وارده را .

« شهر آتش و دود ؛ خیابانها مملو از خون ، البسه و امکانات زندگی مردمی بود که بر اثر انفجارهای توپ و خمپاره دژخیمان بعثی برزمین ریخته بودند. کوههای «دالاهو» چون استوره عهد باستان شهر را در آغوش کشیده بود . مردم خود را به کوه ها رسانده بودند در زیر پای ارتفاعات بلند «گودره یا گو ره (محل استقراربخشی از نیروهای گیلانی » از سلسله کوههای دالاهو رودخانه ای جاری بود که به آن «زابات» می گفتند جوانان روزها از کوه ها پایین می آمدند و از آب رودخانه برای مصرف مایحتاج خود و مردم جنگ زده به بالای کوه می بردند.

هیچ چیز غمناک تر از دیدن طفلی ۴-۵ ساله نبود آنگاه که پیرزن مریضی از ترس جان خود او را کشان کشان سعی داشت به بالای کوه ببرد! چهره ی خاک آلود و معصومانه اش اشک ما را همراه خود کرد. حالا دیگر با کم شدن حجم آتش دشمن شهر شلوغ تر هم شده بود. دوست و دشمن همدیگر را نمی شناختند عراقی ها با لباس مبدل با همراهی «ستون پنجم » در شهر هم قدم زنان دیده می شدند تا هم به ترور بچه های حزب اللهی بپردازند و هم اخبار جمع کنند و …

نزدیکترین روستای سرپل زهاب به مرز کردستان عراق( استان )روستای بیشکان و تنگ‌حمام می‌باشند که حدود یک کیلومتر فاصله دارد.

خسته و بی اشتها به مقرمان (مدرسه مهرگان) برگشتیم . منتظر ماندیم تا فرماندهان ما را به گروه های چند نفره تقسیم و مسئولیت هر یک را مشخص کنن. آنروز نوجوانی بیش نبودم از اینرو دیدن این همه فجایع و تجزیه و تحلیل این رویداد ها خیلی برایم سخت بود. آن چیزی که مرا سریعتر به جمع بندی و تصمیم گیری می رساند، سرعت درجنگیدن با دشمن وانتقام از متجاوزین به مال و ناموس مردم قصرشیرین و سرپل ذهاب بود.

براساس تاکیدات سردارشهید محمد بروجردی و تصمیم سردار شهید حاج محمود قلی پور(فرمانده نیروهای اعزامی از سپاه گیلان )به ۳ گروه تقصیم شدیم .ما را به گروهی ملحق کردند که برادران پاسدار محمود اسلام پرست از رشت و شهید محمدرضا تقی پور از رودسر فرماندهی اش را برعهده گرفتند. هر دو خصوصیاتشان خیلی شبیه به هم بود. کم حرف، آرام و متفکر بویژه شهید محمدرضا تقی پور که قبلا از گاردیهای ارتش شاه بود ولی هنگام انقلاب از پادگان و گارد فرار و خود را به صف انقلابیون رسانده بود و بعد از انقلاب هم از موسسین سپاه رودسر شد…

دشمن ازارتفاعات منطقه «بازی دراز» پایین آمده و در حاشیه ی« دشت ذهاب» و نزدیکی های «سرآبگرم» خود نمایی می کرد از اهداف مهم دشمن محاصره ی شهر بود که هر لحظه تنگ تر می شد .تنگه پاطاق که منبع اصلی تصفیه خانه ی نفت چند شهر در آن قرار داشت پاشنه آشیل دشمن بود چرا که حتی با تصرف شهرسرپل ذهاب این تنکه ی حساس می توانست دشمن را از پای درآورد.

dfr

۱۲/۷/۵۹ شب از نیمه گذشته بود که سردار شهید بروجردی به موقعیت ما(مدرسه مهرگان) آمد . جلوی درب کوچک مدرسه ایستاد و گفت: فرمانده تان کجاست؟! یکی از بچه ها جلو رفت و حاج محمود را معرفی کرد.

آنگاه گفت: یک گروه از بچه ها را بفرستند حوالی پل «داداش خان» دشمن از منطقه ی عمومی دشت ذهاب و سرابگرم قصد نفوذ به شهر را دارد، اگر دیر بجنبید شهر سقوط   می کند.! هنوز از ما خداحافظی نکرده بود که بچه ها آماده شدند، قرار شد ابتدا گروه شهید قلی پور ، بعد گروه ما و … وارد کار زار شوند .

اول صبح گروه« یک» به فرماندهی شهید قلی پور حرکت کردند و مابقی هم منتظر دستور بعدی. هر کسی گوشه ای نشسته و مشغول راز و نیاز با معبود بود تا حوالی ظهر خبری از هیچ کس و هیچ چیز نداشتیم ، ظهر هنگام شهید قلی پور با قیافه ای ماتم زده وارد شد با دیدنش همه بسویش دویدند تا خبری بگیرند.

چه خبری ؟! همه چیز از قیافه اش هویدا بود.! حالا دیگه بچه ها بیشتر خبر از زنده ها می گرفتند!! نوبت به من رسید کمی جلوتر رفتم . شاید تنها من بودم که از کشته ها خبر می گرفتم!! از شهیدان بهمن امیری و احمد زمانی ،دو دوست ، دو یار و دو بازوی مهربانم سراغشان را از حاج محمود گرفتم . شهید قلی پور با نگاهی آرام و  معصومانه ؛ گفت: آنها هم رفتند !! خبر با همه کوتاهی اش غم را در دلم تلمبار کرد.

شase

دیوانه وار به گوشه ای گریختم و فریاد وامصیبتا سر دادم. آرام و قرار نداشتم از گروه حدود بیست و چند نفری، ۱۳ نفر در ۱۳ مهر ۵۹ در زیر پل« داداش خان» هنگام ظهر و رازو نیاز با معبود براثر گلوله توپ و خمپاره دشمن به شهادت رسیدند. آنان اولین پروانگان شمع محفل دوست شدند که بعدها کلید همنشینی با اولیاء الله را به ۸۰۰۰ نفر از پرندگان مهاجر استان گیلان هدیه دادند ، و ما را در حسرت دیدار خود بی تاب گذاشتند . یاد شان گرامی باد.

یادآوری:ازاین گرو شهید تراب پورقلی جدادگانه و شهیدان محمد رضاتقی پور و محمدعلی عبدی نژاددر ادامه به شرف شهادت نائل آمدند

نظرات

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط پایگاه خبری تحلیلی 8دی در وبسایت منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد، منتشر نخواهد شد.
در حاشیه