مرضیه محمودی

روایتی متفاوت از دیدار با بانوی دغدغه مند گیلانی/ وقتی نباید امر خدا روی زمین بماند!

زنگ می زنم. بدون هیچ پرسش و پاسخی در باز می شود. به واحد مورد نظر می رسم، پرده ای کلفت در ورودی درب منزل نصب شده تا با باز شدن در، اندرونی مشخص نباشد. سلامی می گویم و پرده را کمی کنار می زنم. می بینم بانویی را که جوان است اما به سختی سعی می کند از جایش برخیزد.

روایتی متفاوت از دیدار با بانوی دغدغه مند گیلانی/ وقتی نباید امر خدا روی زمین بماند!

به گزارش ۸دی، عازم “خمام” می شوم شهری که این روزها با حادثه ای تکان دهنده در صدر اخبار رسانه ها و شبکه های اجتماعی قرار گرفته است، در طی مسیر از “رشت” تا “خمام” با خود می اندیشم که ماهیت امر به معروف چیست و نهی از منکر چه؟ چرا این امر واجبی است الهی؟! چرا من و تو و ما موظفیم در قبال راه غلط دیگران دغدغه داشته باشیم؟! چرا برای خدا مهم است این دغدغه مند بودن من و توی مسلمان؟!

 

آدرس، همان طور که از قبل شنیده بودم سر راست است و یک راست رسیدم دم درب منزل بانویی دغدغه مند از اهالی ایمان.

 

زنگ می زنم. بدون هیچ پرسش و پاسخی در باز می شود. به واحد مورد نظر می رسم، پرده ای کلفت در ورودی درب منزل نصب شده تا با باز شدن در، اندرونی مشخص نباشد. سلامی می گویم و پرده را کمی کنار می زنم. می بینم بانویی را که جوان است اما به سختی سعی می کند از جایش برخیزد.

 

متأثر می شوم. هم از اینکه وقتش را برای گفت وگویی دوستانه گرفته ام و هم از آنکه چرا در مملکتی اسلامی این شده است نتیجه ی عمل به یکی از واجبات خدا! چرا جواب تذکری دوستانه شده مشت و کتک!

 

گپ و گفتمان از همان ابتدا شروع می شود. چندبار عذرخواه می شوم بابت این حضور که او را از استراحت انداخته! به روی خودش نمی آورد و گرم و شیرین مانند دوستی که گویی ما را از قبل می شناخته احوال پرسی می کند.

 

دختر نوجوانی از اتاق بیرون می آید و با سلامی راهی آشپزخانه می شود تا بساط پذیرایی را جور کند.

 

می دانم مادر این خانه تا الان بارها روایت حادثه را بیان کرده اما این دانستن، اشتیاقم را برای شنیدن دوباره آن، آنهم از زبان کسی که در وسط ماجرا بوده کم نمی کند.

 

کاملا واضح است که به سختی نشسته، با دیدن دوربین چادرش را محکم تر می گیرد و می گوید: «روز جمعه به همراه پسرم “محمدصالح” به قصد خرید بیرون رفته بودم، با صحنه ای مواجه شدم، عده ای کنار خودروهایشان می رقصند، کم کم آمدند جلوی بانک شهر و وسط خیابان در ملأ عام بدون روسری و پوشش مناسب همچنان در حال رقص بودند، کارم را انجام دادم اما دیدم این ها همچنان در همان حال بودند، وضعیت خیلی نامناسب بود، در دلم می گفتم این همه شهید نداده ایم که در وسط شهر شاهد این حرکات باشیم. گفتم حداقل بخواهم که دیگر تمام کنند این بساط را، یک “یازهرا” در دلم گفتم و جلو رفتم، با لحنی آرام و نرم همراه با لبخند گفتم: “خانم ها اینجا اروپا نیست که وسط خیابان می رقصید! بدون روسری ایستاده اید و مو می بافید اگر می خواهید برقصید در خانه هایتان برقصید”».

یک آن دیدم دور من و پسرم حلقه زدند و گفتند: “به شما ربطی ندارد” حرف‌های رکیک و تندی زدند یکی دست انداخت و گفت: “تو هم چادرت را بردار!” که من چادرم را محکم نگه داشتم و گفتم این چه حرفی است که می زنید؛ یعنی چه! یک آقایی دست انداخت تا من را بزند در این حین پسرم آمد وسط و مانع شد، که خانوم سن داری با پاشنه کفش به شکم و پای پسرم زد! خیلی به نظام و کشور توهین کردند. در حال تماس با پلیس بودم که آن دختر با وضع وحشتناک و اسفناک من را هل داد و به شدت به زمین خوردم؛ چون مردها دورم بودند سریع تمام نیرویم را جمع کرده و بلندشدم و جلوی خودرویی که در حال فرار بود ایستادم تا پلیس بیاید اما آقایی مرا کنار کشید و آن ها را فراری داد و فقط توانستم شماره پلاک خودرو را بردارم».

 

 

شاید اگر هرکس دیگری جای او بود این همه به خود زحمت نمی داد، مادری که ۲ فرزند نوجوان دارد چرا باید خود را درگیر حال “بد” دیگران کند آن هم در حال و روز این روزهای ما که هرکسی فقط به فکر خودش است و بس.

 

ممکن بود آسیب ببیند که دید، ممکن بود با ضربه ای ناگهانی جانش از کف برود و فرزندان نازنینش خدای نکرده بی مادر شوند و هزار یک اما واگر دیگر؛ اما او می گوید به هیچ یک از این ها حتی فکر هم نکرده؛ فقط خود را موظف دانسته! به پاس خون شهیدانی که موظف شدند در حراست از دین و ایمان و خاک این سرزمین.

 

می گوید: «اگر راهم را پس می کشیدم و می رفتم خود را تا قیام قیامت شرمنده حضرت زهرا (س) می دیدم، چون امام حسین (ع) شهید امر به معروف است و الگوی ماست و ما باید جواب خون شهدا را بدهیم. فریضه ی امر به معروف فراموش شده که جامعه ما به اینجا کشیده شده است و برای احیای آن هر کدام از ما مسئولیم. هرکس به اندازه خود باید وظیفه اش را انجام دهد. من در آن لحظه فقط درخواست زبانی و تذکر لسانی از دستم برمی آمد. از همه مهم تر مسئولین باید پایه این کار باشند و دستگاه های ذیربط و قوه قضائیه باید از آمران به معروف حمایت و پشتیبانی کنند تا فضای فرهنگی کشور مطلوب شود. ما این همه شهید داده ایم، جوانان مان به سوریه می روند تا امنیت و آسایش ما فراهم شود پس باید پاسخگوی این زحمات باشیم».

 

 

در حال صحبت بودیم که زنگ خانه به صدا در می آید. دوستان بانو به عیادتش آمده اند. آرام آرام وارد می شوند و گوشه ای می نشینند.

 

از پسر خانواده که این روزها دیگر برای خودش مردی شده می خواهم که کنار مادرش بنشیند. می آید هرچند که کلاسش کمی دیر شده؛ “محمدصالح” می گوید: «مادرم  فقط یک تذکر داد اما آن ها به سمت ما حمله ور شدند! گفتند: “شما که هستید و اصلا به شما چه ربطی دارد”. مادرم گفت: “چه فرقی دارد که هستیم ما هم یک آدم معمولی هستیم شما حجابتان را رعایت کنید” که یک لحظه دور ما را گرفتند. می خواستیم برویم نمی گذاشتند و فحش های بد می دادند. دیدم یک مردی آمد دست بندازد بر صورت مادرم که جلویش را گرفتم و یک خانومی که پیر بود به شکم و پای من زد. وقتی مادرم می خواست به پلیس زنگ بزند یک خانومی هلش داد و بر زمین افتاد». 

 

همه مبهوت حرف های “محمد صالح” شده بودیم. این که مادری را جلوی پسرش بزنند، اینکه خانومی که سنی از آن گذشته زورش به یک پسربچه رسیده و او را به باد کتک بگیرد. اینکه مگر چه گفته بودند جز اینکه اگر «دین ندارید آزاده باشید؟!» پرسیدم در آن لحظات به چه فکر می کردی؟! گفت: “من فقط می خواستم از مادرم دفاع کنم…”

 

از مادر خانه می پرسم انتظار چنین برخوردی را داشتید؟! می گوید: «اصلا! زیرا نه با لحن بدی سخن گفتم و نه حرف نامربوطی زدم‌. خیلی مؤدبانه خواستم تذکر بدهم. اسلام دین‌کاملی است آزادی، حجاب و همه چیز آن به اندازه است. مگر چادری ها آزادی ندارند؟ حجاب برای ما مصونیت است نه محدودیت. ما همه کارهای عادی و روزانه را انجام می دهیم و در عین حال از زندگی هم لذت می بریم».

 

می پرسم حواشی این ماجرا شما را از امر به معروف باز نمی دارد؟! می گوید: «امر به معروف مثل نماز واجب است و از فروعات ۱۰ گانه دین ما است اگر بخواهیم این فریضه را که به غفلت رفته احیاء کنیم مدینه فاضله می شود. هر زمانی هر اتفاقی بیفتد من باز هم همین کار را می کنم تا در دنیای دیگر شرمنده حضرت زهرا (ع) نباشم».

 

 

از بازخوردهای این ماجرا در جامعه می گویم هرچند که از مسئولان دولتی کسی ورود نکرده و ترجیح داده اند به روی خودشان نیاورند!! اما جوانان شهر، آتش به اختیار به جنب و جوش و تفکر افتاده اند و فضای خوبی ایجاد شده، تا این لحظه همه ی عوامل دخیل در ماجرا به جز ضارب اصلی دستگیر شده و پرونده روال قانونی خود را طی می کند.

 

می پرسم شده خودتان را جای آن دختر ضارب بگذارید؟ و فکر کنید چرا به اینجا رسیده؟! می گوید: «اگر شکایت کرده ام به خاطر اوست تا در مرتبه ای دیگر کاری جبران ناپذیرتر نکند، اگر کسی تا این لحظه در برابر رفتار نادرستش جلودارش می شد به این مرحله نمی رسید. من نه به خاطر خودم بلکه به خاطر خودش نمی بخشمش تا در مرتبه ای دیگر، کار دیگری نکند می خواهم این تردید برای همیشه در دلش بماند تا اگر بار دیگر بخواهد چنین کاری کند لحظه ای تردید به دلش بیاید…».

 

کم کم منزل شلوغ می شود و به پایان این دیدار می رسیم، دیدار با بانویی دغدغه مند از جنس میرزا کوچک خان. آری حق، حق است و باید پایش ایستاد. گاهی پای امنیت در میان است گاهی پای دین و فرهنگ. خداحافظی می کنم و اصرار می کنم برای بدرقه کردنمان بلند نشود.

 

بیرون از منزل می آیم و “محمدصالح” را با لباس تکواندو می بینم که گویا منتظر کسی مانده و نظاره گر خیابان است، همان خیابانی که روزی مادرش در آن بر روی زمین افتاد تا امر واجب خدا روی زمین لنگ نماند؛ همان واجبی که خیلی از ما به راحتی از کنارش می گذریم…!

 

 

نویسنده: مرضیه محمودی

نظرات

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط پایگاه خبری تحلیلی 8دی در وبسایت منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد، منتشر نخواهد شد.
در حاشیه