پایگاه خبری تحلیلی 8دی نیوز
https://www.8deynews.com
دخترم نمی داند پدرش کیست؟! / در بیداری هم کابوس می بینم
علاقهای به درس و مدرسه نداشتم. از نوجوانی دنبال کار آزاد رفتم. خوشبختانه فوتوفن کار را یاد گرفتم و استاد ماهری شدم. برای خودم کار و باری راه انداختم. خانوادهام که میدیدند گلیم خودم را از آب بیرون کشیدهام و بهقول معروف روی پای خودم ایستادهام، آستین بالا زدند تا سروسامان بگیرم. با ذوق و شوق مادر و خواهر و برادرهایم به خواستگاری رفتیم. این مرحله سخت زندگیام نیز با موفقیت سپری شد.
با دختر شایستهای ازدواج کردم. مدتی در عقد بودیم. با برگزاری جشن عروسی پا به خانه بخت گذاشتیم. همسرم با محبتهای بیاندازهاش انرژی و انگیزه بیشتری برای کار و تلاش به من میداد. سعی میکردم برای ساختن آیندهای زیبا وقت بیشتری بگذارم. روزی که همسرم گفت قرار است چند وقت دیگر پدر شوم از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم. همان روز مادرم سور داد و به خانهاش دعوتمان کرد. خانواده همسرم نیز خیلی خوشحال بودند.
با تولد دختر کوچکم زندگی ما رنگوبوی دیگری گرفت. احساس خوشبختی میکردیم و هر روز که میگذشت، احساس وابستگیمان به دختر کوچکم بیشتر میشد. او چند روز دیگر چهار ماهه میشود و من که دلتنگ دیدنش هستم ذرهذره در فراق این دیدار آب میشوم. دختر کوچکم نمیداند پدرش را به اتهام قتل Murder دستگیر کردهاند. لعنت بر چاقویی که در جیبم داشتم. یک روز که بازار Store رفته بودم همینطوری و بدون هیچ قصدی چاقویی کوچک خریدم. آن را داخل جیبم گذاشته بودم. چند روز قبل خیلی اتفاقی و بهخاطر یک جروبحث ساده و پیشپاافتاده با مردی جوان دستبهیقه شدم. فقط میخواستم او را بترسانم. چاقو به دست گرفتم، اصلا نفهمیدم چطور ضربه چاقو قفسه سینهاش را شکافت. غرق در خون روی زمین افتاد. با وحشت و اضطراب فرار Escape کردم. آرام و قرار نداشتم و حتی در بیداری کابوس میدیدم. عذاب وجدان آزارم میداد. خودم را تسلیم قانون Law کردم. اگر چاقو همراهم نبود … اگر یک لحظه خشم خودم را کنترل میکردم …
هیچ وقت فکر نمیکردم در بهترین روزهای زندگیام که با نگاه و لبخندهای شیرین دختر کوچکم جان گرفته بود، چنین واقعه تلخی رقم بخورد.
نظرات