سلسله مباحث آموزش کلیات اندیشه اسلامی/1

بررسی شاخصه های مباحث اعتقادی مقدمه ورود به معارف

متن زیر جلسه اول از سلسله جلسات آموزش کلیات اعتقادات و معارف اسلامی در مرکز تربیت مدرس حوزه علمیه است.

بررسی شاخصه های مباحث اعتقادی مقدمه ورود به معارف

مقدمه

بسم الله الرحمن الرحیم. اللهم کن لولیک الحجه ابن الحسن صلواتک علیه و علی آبائه فی هذه الساعه و فی کل ساعه ولیاً و حافظاً و قائداً و ناصراً و دلیلاً و عیناً حتی تسکنه ارضک طوعاً و تمتعه فیها طویلاً. و هب لنا رافته و رحمته و دعائه و خیره. اولاً خدا را سپاسگزار هستم که توفیق داد در این جمع نورانی شرکت کنم و از برکات این جمع بهره مند شوم. امیدوارم خدای متعال زحمات شما را مورد توجه و رضایت امام زمان ع قرار بدهد و به ما هم توفیق بدهد که بتوانیم در این مسیر، به شما سروران و اساتید خدمتی کرده باشیم. نکته دوم ممکن است بعضی از اساتید و سروران، با نوع تفکر بنده و سیر اجمالی ذهن حقیر آشنا باشند لذا اگر جایی برای آنها، بحث مستلزم تکرار بود، از آن ها عذرخواهی می کنم. چون ناچار هستیم بحث را برای سرورانی هم که قبلاً در خدمت شان نبودم مطرح کنم، ولی ان شاء الله امیدوارم در مجموع، بحث مفیدی ارائه بشود. و سوم این که ان شاء الله اگر موفق بشوم فهرستی از بحث هایی که خدمت تان ارائه می شود در آینده تقدیم می کنم. این که اگر پیشنهاد روشنی برای فهرست بحث بود ارائه کنید، ان شاء الله روی آن هم تأمل و دقت می کنم.

شاخصه های مباحث اعتقادی؛ نظام مندی و انسجام اعتقادات

در ابتدا به عنوان ورودی بحث، برای بحث های اعتقادیی که تقدیم می کنیم چند خصوصیت یا شاخصه ارائه می کنم. نکته اول این است که بحث های اعتقادیی که برای نسل جدید و به خصوص نسل جوان ، ارائه می کنیم باید به صورت یک نظام به هم پیوسته باشد؛ یعنی مثل قطعات یک پازل (جورچین) فکری باشد و یک منظومه فکری را تشکیل بدهد، و نه مانند عناصر از هم گسیخته ای که ارتباط و انسجام آنها روشن نیست. بر پایه یک مبنا باید بتوانیم یک نظام اعتقادیی تعریف کنیم که در هر حوزه ای که وارد می شویم، هماهنگی این بحث ها با آن مبنایی که قبلاً اتخاذ کردیم روشن و واضح باشد. همان طور در فلسفه اگر یک بنایی گذاشته می شود مثل اصالت وجود یا اصالت ماهیت، فیلسوف باید تا آخر کار ملتزم به آن مبنا باشد و در همه فصول، آن مبنا را در نظر داشته باشد و همان مبنا را جاری کند. اگر مبنای اصالت وجود را انتخاب کرد، باید وحدت و کثرت، علیت، زمان، مکان، آگاهی، و همه چیز را بر اساس همان مبنا توضیح بدهد.

بنابراین مجموعه فکریی که ارائه می کنیم، باید به صورت یک منظومه به هم پیوسته باشد که قطعاتش همدیگر را تأیید و تکمیل کنند، و نباید با هم متنافی باشند و از مبادی و مبانی مختلف و روش های مختلف برخوردار باشند و نه این که به صورت جزایر مستقل از هم ارائه شوند، بلکه باید مثل یک دستگاه ریاضی که از هر نقطه اش می توانید به نقطه دیگر سیر کنید، باید یک چنین منظومه به هم پیوسته، واضح و روشنی را ارائه کنیم.

شاخصه دوم؛ فراگیر و حداکثری بودن

دوم این که مجموعه فکریی که ارائه می کنیم قاعدتاً باید اعتقادات حداکثری باشد؛ یعنی بتواند رابطه بین اعتقاد ما و همه عرصه های زندگی مان را تعریف بکند؛ نه این که وقتی رابطه بین ما و پرستش خدای متعال را تعریف می کند، این رابطه در یک دایره محدود تعریف شود. همان طوری که در حوزه فقه ممکن است شما فقه تان حداقلی باشد ـ یعنی قوانینی که ارائه می کنید قوانینی باشد که یک سطح محدودی از زندگی را بپوشاند و مابقی، نقطه خلأ و یا به اصطلاح منطقه الفراق باشد ـ و ممکن است فقهی ارائه کنید که همه زوایای زندگی را تحت پوشش قرار می دهد. اعتقادات هم دقیقاً همین طور است. همان طور که در اخلاق ممکن است اخلاقی تعریف کنیم که رابطه پرستش خدای متعال را با همه حساسیت ها و همه خُلقیات انسان تعریف می کند حتی اخلاق اجتماعی؛ و یا ممکن است اخلاقی که تعریف می کنیم اولاً در دایره توحید با اعتقادات مان یک منظومه تشکیل ندهد و ثانیاً فراگیر نباشد.

به عنوان توضیح، ممکن است در اعتقادات، توحید اثبات شود ولی در اخلاق، رابطه اخلاق حمیده با توحید تعریف نشود و توضیح داده نشود که مثلاً چه ارتباطی است بین موحد بودن و زاهد بودن یا بین موحد بودن و بخشنده بودن به صورت یک منظومه به هم پیوسته وجود دارد. ولی این امکان هم وجود دارد که اخلاق بر محور توحید، تبیین و توضیح داده شود. از سوی دیگر ممکن است اخلاقی که ارائه می شود دایره محدودی از زندگی انسان را بپوشاند و مثلاً زندگی اجتماعی را تحت پوشش قرار ندهد و نتوان روابط اخلاقی جامعه را با آن تحلیل کرد؛ و همچنین ممکن است یک اخلاق فراگیر ارائه نمود تا همه ابعاد را بتواند تحلیل کند. فقه هم همین طوراست، اعتقادات هم دقیقاً همین طور است.

کسانی که دین را حداقلی تعریف می کنند اصل اختلاف شان با دیگران بر سر خود مساله توحید است. یعنی توحید را به گونه ای تعریف می کنند که، فراگیر نیست و همه زندگی انسان را نمی تواند فرا بگیرد، طبق این تعریف لازمه موحد بودن این نیست که همه زندگی انسان، آهنگ خاصی پیدا کند. درحالیکه ما مثلا در دعای کمیل می خوانیم: «حتی تکون اعمالی و اورادی کلها ورداً واحداً و حالی فی خدمتک سرمداً» توحیدی که همه احوال و اعمال انسان را هماهنگ می کند و حتی شامل زندگی اجتماعی انسان هم می شود یک توحید فراگیر است.

بنابراین به عنوان دومین نکته باید دقت شود اعتقاداتی که ارائه می کنیم فراگیر و حداکثری باشد. به میزانی که بتوانیم اعتقادات اجتماعی را فراگیر کنیم، رابطه بین زندگی اجتماعی مردم و ایمان شان برقرار می شود، و افراد می تواند بفهمند اگر بخواهد موحدانه زندگی کنند، رفتار اجتماعی شان چگونه باید باشد، صف بندی های اجتماعی شان چگونه باید باشد، در کدام صف قرار بگیرند، با کدام صف همراهی کنند، با کدام صفوف درگیر بشوند و مسائلی که باید با آن ها درگیر شوند چیست.

در غرب نقطه مقابل این مطلب اتفاق افتاده است و تلاش می شود در دنیای اسلام هم همین اتفاق بیافتد (سکولاریسم یا جدایی دین از سایر عرصه های زندگی بشر). اتفاق نامبارکی که در غرب، به ویژه بعد از رنسانس و نوزاییِ تفکر قدیم یونان افتاد این بود که چون می خواستند دخالت دین و آموزه های قدسی انبیاء الهی را در زندگی اجتماعی کاهش بدهند، تلاش فراوانی کردند که دامنه اعتقادات دینی را محدود کنند ـ یعنی رابطه بین خداپرستی و زندگی ـ و همین کار را هم کردند. یعنی اول سراغ اعتقادات رفتند و آن را حداقلی کردند. جامعه ای ساختند که معتقد است می تواند موحد باشد ولی موحد بودنش هیچ ربطی به زندگی اجتماعی اش ندارد و می تواند در عین این که موحد است در زندگی اجتماعی کاملاً مستقل از انبیاء عمل کند! جامعه ای که معتقد است موحد بودن، هیچ ربطی به حیاتِ این دنیایی انسان ندارد بلکه نظام معیشت انسان، بر اساس مطالبات نفسانی و عقلانیت خودبنیاد خودش باید شکل بگیرد، پیدا است چنین جامعه ای هم می تواند موحد باشد و هم کاملاً مستقل از انبیاء زندگی کند!

به این ترتیب غرب سکولار شد؛ یعنی رابطه بین زندگی اجتماعی و خدا پرستی را در اعتقاد قطع کردند. وقتی ریشه را قطع کردند، طبیعتاً در دامنه، فقه و شریعت را هم قطع می کنند. دیگر عملاً شریعت باید حد اقلی بشود. لازمه موحد بودن، هیچ نوع شریعت خاصی نیست. همان چیزی که شما در دنیای اسلام هم گاهی در قالب بعضی از فرقه های منحرف تصوف می بینید که دینداری یک اعتقاد و ارتباط باطنی ای می شود که هیچ شریعت و منسک خاصی ندارد. طبیعتاً اگر اعتقاداتِ یک جامعه چنین شود، زندگی آن دینی نخواهد بود. اگر بخواهید جامعه ای با اعتقاداتش زندگی کند و زندگی اش جریان اعتقاداتش باشد، اعتقاداتی را که برای آن جامعه تبیین می کنید، در اختیار آن جامعه قرار می دهید و آن جامعه را به سوی آن اعتقاد دعوت می کنید و جامعه به آن اعتقادات ایمان می آورد، باید حد اکثری و فراگیر باشد.

نقطه درگیری غرب با حکومت دینی دقیقاً همین جاست. چون آنها می خواهند حکومت را مادی تعریف کنند- به همین علت بعد از رنسانس بنیان های حکومت را بر استقلال انسان گذاشتند- طبیعتاً دین را به گونه ای تعریف می کنند که در این محدوده وارد نشود. بسیار شنیده و خوانده اید که بنیان های اصلی و عمیق ترین لایه های تمدن غرب یا همان تمدن مدرن که این کاخ تمدن جدید، بر آن فنداسیون بنا شده و بعد از رنسانس عمق اعتقادات اجتماعی مردم غرب را تشکیل می دهد عبارت اند از: اومانیسم، لیبرالیسم و راسیونالیسم.

«اومانیسم» یعنی انسان، مدار حق و باطل در زندگی اجتماعی خود است. اگر در یک جایی می بایست خدا را بپرستد و بندگی کند، در حوزه ارتباطات باطنی خودش با غیب عالم است؛ اما همین که وارد زندگی اجتماعی می شود، خودش مدار است. هر طور که می خواهد، زندگی اجتماعی اش را شکل می دهد، هر گونه که خودش می خواهد، می تواند زندگی بکند. خودش می تواند مصلحت خودش را تشخیص بدهد، انتخاب کند و طبق خواست خودش زندگی کند. دقت کنید این حرف را هم نمی گویند «حق با خدا است، ولی به ما تفویض کرده است». می گویند اصلاً حق طبیعی است، مثلاً حق زیست، طبیعی زیست است، خدا به ما نداده است. بر فرض که خدا ما را خلق کرده است وقتی ما را خلق کرد، موجودی دارای اختیار و آگاهی خلق شد؛ حق طبیعی اش این است که هر طوری خودش می خواهد زندگی کند.

از سوی دیگر ما- به هر دلیل – نیاز به زندگی اجتماعی داریم، یا مدنی بالطبع هستیم و یا نیاز به توسعه داریم. توسعه، بدون مدنیت جمعی شکل نمی گیرد. برای توسعه، بهره وری و ارضاء، نیاز به تشکیل جامعه داریم، بنابراین باید زندگی اجتماعی داشته باشیم. در زندگی اجتماعی، مبنا چیست؟ در این جا هم می گویند مبنا خواست انسان است اما خواست جمعی و مشاع، انسان ها حق طبیعی مشاع دارند که جامعه شان را چگونه اداره کنند. لذا به هیچ وجه از درون این نوع تفکر، ولایت دینی به وجود نمی آید و دین یک اعتقاد حد اقلی است. آقای دکتر حائری از فیلسوفان حوزه، در کتاب «حکمت و حکومت» مبتنی بر فلسفه یونان در باره حکومت به نظریه «وکالت حکیم» رسیده است. یعنی در زندگی اجتماعی ولایت وجود ندارد، بلکه حکومت «وکالت» است. وکالت هم از آن حکیم است، یعنی فیلسوفِ عمل و کارشناس. پس حق زندگی اجتماعی یک حق طبیعی و مشاع است. اگر جامعه بخواهد این حق را به کسی بدهد، باید به فیلسوف آن هم فیلسوفِ عمل بدهد.

در گذشته، متفکران فلسفه را به فلسفه عمل و نظر تقسیم می کردند و همه دانش های عملی را در فلسفه عمل قرار می دادند. اخلاق، تدبیر منزل، سیاست مُدُن و کشورداری، همه تحت عنوان علومِ مربوط به عقل عمل قرار داشتند. می گفتند فیلسوفِ عمل باید عهده دار حکومت شود؛ او هم «ولیّ» نیست، بلکه وکیل است. حق زندگی مردم با خودشان است، فیلسوف را وکیل می کنند. قائلین به این سخن، بر این اساس می گوید ولایت فقیه مَجاز اندر مَجاز اندر مَجاز است. یعنی ولایت فقیه مَجازی است، ولایت امام هم مَجازی است، ولایت خدا هم در این حوزه مَجازی است!!.

اعتقادات حداقلی این چنین است. اگر یک جامعه به این اعتقادات رسید، دیگر زندگی اش دینی نخواهد بود. می گوید «من موحدم ولی در رابطه باطنی خودم با خدا. خدای من نباید در زندگی من دخالت کند و نمی کند. انبیاء هم حق دخالت ندارند. علمای دینی هم حق دخالت ندارند». مبنای اول یعنی اومانیسم همین است.

مبنای دوم یعنی «لیبرالیسم» این است حال که انسان بر محور خودش هر طور که می خواهد زندگی می کند، بنابراین دارای حق آزادی فردی هم هست. مادام که مزاحم دیگران نیستی، نسبت به معیشت و زندگی خودت آزاد هستی. حال با کدام ابزار تشخیص می دهید که چگونه زندگی کنید؟ می گویند: «عقلانیت جمعی مستقل» و خود بنیادی که بر آموزه های دینی و قدسی مبتنی نیست، او خودش می تواند مصالح جمعی را تشخیص بدهد، اندیشه فلاسفه و دانشمندان محور تشخیص صلاح و فساد اجتماعی است. عقلانیت اجتماعی، جای دین و خواسته های انسان، جای ارزش های الهی را می گیرد. چه چیزی خوب است؟ همان که جامعه بگویند خوب است. چه چیزی بد است؟ همان که جامعه بگوید بد است. بنا بر این اگر تمنیات و خواسته یک جامعه عوض شد، اخلاق هم عوض می شود. این ها نمونه ها نشان می دهد اگر اعتقادات یک جامعه حد اقلی شود، رابطه بین عقیده و زندگی اجتماعی اش قطع می شود؛ دیگر نمی توانید از طریق شریعت و فقه، این رابطه را برقرار کنید. اگر یک جامعه بخواهد دینی زندگی بکند، باید ریشه این زندگی دینی را در اعتقاداتش جستجو کند.

لذا وقتی عمیق ترین لایه کاخ تمدن جدید، را جستجو می کنید، در می یابید این تمدن بر عمق اعتقادات نوین مردم غرب بعد از رنسانس تکیه داده است. این تمدن، بر آن ریشه ها تکیه دارد. طبیعتاً در نقطه مقابل ما باید تلاش کنیم که اعتقادات حد اکثری را که رابطه بین همه زوایای زندگی انسان و ایمانش را برقرار می کند، تبیین کنیم. معنای این سخن بدعت نیست چون عقاید اسلامی واقعاً حد اکثری است ـ همان طور که اخلاق و فقه اسلام حد اکثری است ـ یعنی می خواهد همه زندگی انسان را در مسیر تقرب و گسترش عبودیت تبیین و توجیه کند.

بنابراین اعتقاداتی که ارائه می کنیم، باید فراگیر باشد تا رابطه بین اعتقادات و اخلاق، رابطه بین اعتقادات و مناسک زندگی و آداب و شریعت و در یک کلمه رابطه بین اعتقادات و همه زندگی را بیان کند. شما باید در اخلاق بتوانید، رابطه بین روحیات انسان و پرستش خدا را تبیین کنید. شما باید توضیح دهید که هر خُلقی – که در فرد یا در جامعه شکل می گیرد و بنیان رفتار فردی انسان، روابط اجتماعی و رفتار اجتماعی انسان ها است- یا متکی به پرستش خدا است و یا به خاطر استکبار علی الله؛ عمق این اخلاق، یا سجده بر خدای متعال است یا استکبار علی الله است. یعنی شما باید بتوانید اولاً اخلاق را بر محور توحید و ثانیاً حداکثری تعریف کنید. همچنین باید فقه و شریعت مان را هم اولاً مبتنی بر توحید و ثانیاً حداکثری تعریف کنیم.

باید رابطه بین همه قوای خودمان را با اعتقادات و پرستش خدای متعال تبیین کنیم. یعنی اگر ذهن ما می اندیشد، باید موحدانه بیندیشد، اگر تجربه می کنیم، موحدانه تجربه کنیم، اگر شهود باطنی و تجربه باطنی می کنیم -که حاصلش عرفان است- باید بر محور پرستش خدای متعال باشد یعنی باید عرفان، فلسفه و دانش، همه اش مبتنی بر پرستش شکل بگیرد. عقلانیت انسان، اخلاق انسان، شهود و عرفان انسان، تجارب اجتماعی و دانش های اجتماعی و طبیعتاً فناوری ها و بعد هم به دنبالش تمدن، همه باید آهنگ پرستش خدای متعال داشته باشند. شما هنگامی می توانید این حرف را بگویید، که در اعتقادات تان رد پای آن را نشان داده باشید.

جنگ روشنفکران مخالف حکومت دینی با اعتقاداتی که مبنای نظام دینی هستند، همین جا است. آنها دائماً تلاش می کنند دین را حد اقلی تبیین کنند و اگر چنین چیزی اتفاق افتاد، به هیچ وجه دیگر این جامعه حاضر نیست برای دفاع از دین در عرصه حیات اجتماعی، وارد میدان شود. در غرب همین اتفاق افتاده است. غرب دین را به امری باطنی مبدل کرده است که در حوزه اجتماعی دخالت نمی کند، به علاوه دین را تکثرگرایانه و پلورالیستیک معنا نمودند سپس رابطه بین زندگی و اعتقادات را بریدند. مبنای زندگی اجتماعی غرب، اعتقادات دیگری غیر از دین است. مبنای زندگی اجتماعی غرب، دنیاپرستی و انسان پرستی است و خواهی نخواهی، این گونه زندگی کردن به شرک ختم می شود. یک موحد هم که در غرب زیست می کند و آن تمدن را می پذیرد و با آن تمدن زندگی می کند، مشرکانه زندگی می کند؛ بخواهد یا نخواهد. مشرکانه فکر می کند؛ بخواهد یا نخواهد.

بنابراین اگر ما بخواهیم جامعه را به سمت گسترش ایمان و زندگی الهی سوق دهیم، باید اعتقادات، اخلاق یا فقهی که برای جامعه تبیین می کنیم، اولاً یک منظومه به هم پیوسته باشد، هماهنگی اش کاملاً واضح و آشکار باشد، نه این که مثلاً اخلاق مان بر پایه فلسفه اخلاق یونان بنا شود، بلکه اعتقادات مان بر پایه مبانی اسلام شکل بگیرد، دوم این که اعتقادات باید فراگیر باشد.

«حکومت دینی» یعنی زندگی اجتماعی مردم زیر سایه هدایت انبیاء قرار بگیرد؛ روابط اجتماعی مردم هم، آهنگ خداپرستی داشته باشد نه این که خدا پرستی مربوط به حوزه باطن شان با خدای خودشان باشد ولی وقتی وارد زندگی اجتماعی می شوند، دیگر کاری با خدا نداشته باشند. غرب در مقابل خداپرستیِ فراگیر است. غربی ها و کسانی که طرفدار مدرنیته هستند، همه شئون دین اعم از فقه، اخلاق و اعتقادات را حد اقلی معنا می کنند. حتی بعضی از آنها وقتی می خواهند توحید را معنا می کنند می گویند «توحید یعنی این که تو خدا نیستی»! چقدر فاصله است بین این حرف و این که بگویید توحید یعنی تو هیچ هویتی در عرض او نداری: «عَبْداً مَمْلُوکاً لا یَقْدِرُ عَلى شَیْء»(نحل/۷۵) همه شئون اختیارت، باید تسلیم او و راضی در مقابل ولایت او باشد تا به کمال برسی. کمال هم یعنی لقاء، یعنی عبودیت. این اعتقاد چقدر فرق می کند با این که می گوید «خدا هست و تو خدا نیستی. عالم، خدایی دارد». این اعتقاد که «عالم، خدایی دارد» هیچ وقت نمی تواند محور شکل گیری حیات انسان باشد، طبیعتاً منتهی به حیات طیبه هم نمی شود. یعنی وقتی اعتقاد انسان مبنی بر پرستش خدای متعال، در زندگی او جاری نشود، نور توحید هم در زندگی جاری نمی شود. انسانی که (فقط) در باطنش معتقد به خدا است زندگی اش کاملاً ظلمانی است و تحت ولایت باطل است!

شاخصه سوم؛ ارتقاء مطالعات از واحد فرد به واحد جمع

نکته سومی که در حوزه اعتقادات این است که نباید واحد دین داری اعتقاداتی که توضیح می دهیم، فرد باشد. این مطلب با یک مثال روشن می شود. فرق روان شناسی با جامعه شناسی چیست؟ روان شناسی گرایش های مختلفی دارد، فرقش با گرایش های مختلف جامعه شناسی چیست؟ واحد مطالعه در روان شناسی، فرد و در جامعه شناسی، وحدت اجتماعی است. احکامش هم کاملاً متفاوت است اصلاً یک سنخ نیست. وقتی واحد مطالعه تان جامعه باشد، احکامش متفاوت است با آن جایی که واحد مطالعه تان فرد باشد. وقتی موضوعات بحث متفاوت می شود، احکام هم متفاوت می شود.

در اعتقادات هم همین طور است. گاهی انسان ها را به صورت جزیره های مستقلی می بینیم که در این عالم خلق شدند و حالا باید به صورت جزایر مستقل هم رشد کنند و به خدای خودشان برسند. دین آمده است این جزایر مستقل را سرپرستی کند، حد اکثری هم فکر می کنیم و می گوییم دین همه زندگی انسان را می خواهد بپوشاند. ولی همین قدر که دین را این گونه معنی کردید، به محض این که وارد روابط اجتماعی می شویم و جامعه شکل می گیرد، دیگر این دین نمی تواند آنجا را سرپرستی کند زیرا موضوع سرپرستی چنین دینی، جامعه نیست. دقت کنید. این مساله در فقه، اخلاق و اعتقادات هم وجود دارد. در فقه خیلی روشن است. فقهی که ناظر به احکام افراد است و می خواهد رفتار افراد را مُقنَّن کند، غیر از فقهی است که می خواهد تکامل اجتماعی را سرپرستی نماید. منظور این نیست که فقه شیعه محدود به دایره فرد بوده، حتماً احکام اجتماعی هم دارد. ولی بین فقهی که موضوعش جامعه است با فقهی که واحدش فرد است تفاوت بسیاری وجود دارد.

به نظر می رسد یکی از نقطه ضعف ها که در اعتقادات، اخلاق و در فقه ما هست این است که واحد مطالعه غالباً «فرد» بوده است. یعنی در اخلاق، «فرد» موضوع سرپرستی است. از قوای موجود در هر فرد انسانی بحث می شود، از فلسفه اخلاق شروع کنید تا دستورهای اخلاقی. البته عرفان قدری تفاوت دارد. در عرفان به سراغ «انسان کامل» می روند و او محور تکامل ارواح می شود، لذا نوعی وحدت اجتماعی در آنجا دیده می شود. ولی اخلاق این طور نیست انسان ها جزایر مستقلی هستند که می خواهند متکامل شوند. متکامل شدن شان در این است که مثلاً (قوه) عاقله شان بر وهم، غضب و شهوت شان حاکم شود. برای هر کدام از وهم، غضب و شهوت هم، فضائل، رذائل و نقطه اعتدال ذکر می کنند. این اخلاق ناظر به اخلاقی که روابط اجتماعی را شکل می دهد نیست.

اخلاقی که مبدأ پیدایش محبت و بغض اجتماعی می شود، بر محورش تحزّب شکل می گیرد – یعنی حزب الله و نقطه مقابلش – به طوری که نسبت به همدیگر مسالمت و درگیری خواهند داشت. در زیارت عاشورا فرمود: «سِلْمٌ لِمَنْ سَالَمَکُمْ وَ حَرْبٌ لِمَنْ حَارَبَکُمْ» و یا قرآن می فرماید: «یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا ادْخُلُوا فِی السِّلْمِ کَافَّهً»(بقره/۲۰۸) در آیه دیگری هم می فرماید: «وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمیعاً وَ لاتَفَرَّقُوا»(آل عمران/۱۰۳) که هردو این آیات در روایات به ائمه تفسیر شده است. در روایات «حبل الله» به ائمه معصومین(ع) معنا شده(۱) و نیز تعبیر «فی السلم» به «ولایتنا» تفسیر شده است. روابط سِلم بین انسان های مومن هنگامی برقرار می شود که وارد محیط ولایت شوند. این اخلاق متفاوت، یعنی اخلاقِ پرستشِ اجتماعی، حول محور ولایت حق است. این اخلاق غیر از اخلاقی است که می گوید انسان ها به صورت جزایر مستقل، افراد خوبی باشند. این اخلاق به جامعه ای که «سلم لمن سالمکم» تبدیل می شود؛ جامعه ای که نسبت به غیر «کافّه» هستند یعنی دیگران را از خودشان دفع می کنند. این نکته در تفسیر حضرت آیت الله جوادی بود که «کافّه» از ماده کفّ، به معنی منع کردن است. وقتی بر «سلم» مجتمع شدند – بر اساس روایات، سلم همان ولایت است – یعنی «تجمع حول ولی خدا» به انجام رسید با هم ید واحده درست می کنند، در محبت، خشم، غضب و نفرت شدت روحی و هماهنگی روحی درست می کند.

این سخن بحث اجتهادی، روایی و قرآنی دارد که باید در جای خود گفتگو شود که به نظر من یکی از بحث های مهجور در آیات و روایات است. چون معمولاً واحد مطالعه ما فرد بوده است، این آیات و روایات را نه به خوبی معنا کردیم و نه به خوبی اخلاق و فقه بر اساس آن تأسیس کردیم. البته شاید ظرفیت و مبتلا به شیعه حکومت دینی و ایجاد جامعه بر محور دین نبوده، ظرفیت این تفقه موجود نبوده، لذا هیچ نقصی بر گذشتگان نیست. ولی اگر ما الان بخواهیم حکومت دینی داشته باشیم، بالضروره به چنین چیزی نیاز داریم.

باید واحد مطالعه مان از واحد فرد به واحد جمع ارتقاء پیدا کند. سخن این نیست که فرد نباید موضوع مطالعه باشد، سعادت و شقاوت فرد نباید موضوع دقت قرار بگیرد. سعات و شقاوت جمع، غیر از سعادت و شقاوت فرد است. توجه داشته باشید این «غیر» به معنای تباین نیست. ما از آن جهت که عضو یک جامعه هستیم، سعادت اجتماعی مان غیر از سعادت فردی مان است.

بنابراین باید در اعتقادات ، واحد مطالعه مان از فرد به جامعه و از جامعه به تاریخ ارتقاء پیدا کند، تا بتوانیم نسبت به تاریخ موضع گیری کنیم. البته اعتقادات ما، به نسبت زیادی همین گونه است. یعنی شما نسبت به وُلات تاریخی جور و حق موضع گیری دارید، می گویید «تولی به اولیاء حق واجب است و تبری از آنها حرام است». معنای آن این است که وحدت جبهه حق در طول تاریخ و وحدت باطل درک می شود؛ خواهان پیروزی اهل جبهه حق و شکست اهل باطل هستید. در نهج البلاغه می خوانیم بعد از پیروزی حضرت امیر المومنین بر اصحاب جمل، شخصی به حضرت عرض کرد «ای کاش برادر من هم ایم جا بود و پیروزی شما را می دید». حضرت فرمودند: «أ هوی أخیک معَنا» آیا دل برادرت با ما است؟ عرض کرد: بله. امیر المومنین فرمود: او با ما شریک است؛ اقوامی که هنوز به دنیا نیامده اند، چون دل شان با ما است با ما شریکند(۳) همدلی تاریخی همین است. «همدلی تاریخی» هنگامی خوب تعریف می شود که واحد پرستش را تاریخ بگیرید؛ بگویید تاریخ می خواهد یک پرستش مشاع تاریخی کند؛ همان طور که وقتی شما شرکت سهامی درست می کنید، هر کسی به یک نسبت سهام یک کارخانه را می خرد. همه به نحو مشاع در همه اجزاء این کارخانه شریک اند. نمی توانید بگویید: یک جزء مال یک نفر است، یک جزء مال یک نفر؛ مگر این که کارخانه را تقسیم کنید. قبل از افراز و تقسیم، همه به نحو مشاع شریک اند. اگر شما پرستش تاریخی مشاع تعریف کنید، آن وقت باید بپرسید مناسک این پرستش تاریخی چیست؟ تولی و تبری تاریخی، موضع گیری تاریخی از قبیل مناسک این پرستش است. همان طور که پرستش مشاع اجتماعی، عبارت است از: مشارکت اجتماعی، همدلی اجتماعی، همفکری اجتماعی، همکاری اجتماعی و…

بنابراین ما باید بتوانیم واحد مطالعه خودمان را در موضوع دین و اعتقادات، از مطالعه فرد به جامعه و از جامعه به تاریخ ارتقاء بخشیم، تا بتوانیم بین اعتقادات، موضع گیری تاریخی و اجتماعی و پرستش تاریخی و اجتماعی رابطه ای درست و کامل برقرار کنیم. به تعبیر دیگر باید محور اعتقادات، اخلاق و رفتارمان، توحید باشد یعنی پرستش و سجده در مقابل خدای متعال و توحید را به صورت هماهنگ در اخلاق، اعتقادات و شریعت تسری دهیم. باید معلوم باشد که کانون این دایره های متداخل، کدام نقطه است. نکته دوم این است که باید اعتقاداتی که بر محور توحید شکل می گیرد، فراگیر و حداکثری شود، همه روابط زندگی ما را بپوشاند به طوری که پرستش، همه حوزه های اخلاق، افکار و رفتارِ ما را تحت پوشش قرار بدهد. سوم این که پرستش خدای متعال باید بتواند محور پرستش اجتماعی و تاریخی قرار گیرد. یعنی اعتقاداتی که تبیین می کنیم فقط این طور نباشد که رابطه شئون اراده فرد را ـ اراده روحی، فکری و رفتاری ـ با پرستش خدای متعال تبیین کند، بلکه باید بتواند اراده اجتماعی و اراده تاریخی انسان ها را به وحدت برساند و یک پرستش بزرگ تاریخی و اجتماعی را شکل بدهد، بتواند رابطه بین این اراده و تکامل اراده اجتماعی را با پرستش تبیین کند. یعنی به شما بگوید چگونه می توانید پرستش تاریخی داشته باشید و در کل عبادت تاریخ انبیاء و اولیاء و مومنین به نحو مشاع شریک بشوید و آنها هم در عبادت شما شریک بشوند تا یک عبادت بزرگ شکل بگیرد هم در بعد اعتقادات، هم در اخلاق و هم بیان کننده آداب باشد.

شاخصه چهارم؛ توجه به زبان فطرت در ادبیات آموزش اعتقادات

نکته دیگر این است که نباید ادبیات ما در تبیین اعتقادات، ادبیات خشک فلسفی باشد. من نمی گویم به براهین عقلی پیچیده نیاز نداریم، یا در روایات و احتجاجات معصومین(ع)، براهین پیچیده عقلی وجود ندارد؛ این مباحث بخشی از منظومه فکری ماست که تعداد کثیری از روایات ما در توحید صدوق، توحید کافی و … به همین مباحث مربوط است. ولی برای تفاهم با انسان های مختلف لزومی ندارد که ما یک زبان را به کار بگیریم. وقتی انسان می خواهد با کسی صحبت کند که جز دنیا هیچ چیز را نمی فهمد و دنیا را می پرستد، باید با زبان پرستش دنیا با او سخن گفت و به او فهماند این دنیایی که می پرستی، چه اقتضائاتی دارد. اما کسی که دارای فطرت خداپرستی است باید با زبان فطرت با او صحبت کنیم. زبان فطرت، زبان مشترک همه انسان ها – لا اقل همه مومنین- است.

بنابراین هرگز نباید ادبیات ما در اعتقادات به سمتی برود که با کسی که واقعاً در عمق فطرتش مومن است، مثل یک مشرکِ لاابالی که مرتد و ذهنش پر از شبهه است گفتگو شود. می خواهیم برایش اثبات کنیم خدا هست یک بحث طولانی برایش ارائه می کنیم، حقیقتی این گونه است که «أَ یَکُونُ لِغَیْرِکَ مِنَ الظُّهُورِ مَا لَیْسَ لَکَ حَتَّى یَکُونَ هُوَ الْمُظْهِرَ لَکَ»(۴) و ما می خواهیم آن را با مثلاً حرکت جوهری اثبات کنیم. این راه، در جای خود کارآمد است، اما با چه کسی؟

به باور من «حکمت» همین است که انسان زبان فطرت را بداند و بتواند فطرت ها را بیدار کند «لِیَسْتَأْدُوهُمْ مِیثَاقَ فِطْرَتِهِ… وَ یُثِیرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ»(۵) پیامبران می خواهند میثاق ها و پیمان هایی را که در فطرت انسان ها هست، ادا نمایند. از انسان ها بخواهند به میثاق هایی که بستند، آگاه شوند و خودآگاهی یابند، سپس به آن میثاق ها مانند توحید و ولایت عمل کنند.

 بنابراین به نظر می رسد زبان آموزش اعتقادات حتماً باید زبان فطرت باشد. زبان حِکَمی و حتی زبان کلامی و ادبیات عرفانی ما، همه در جای خودشان خوب است ولی هیچ کدام از این ها جایگزین ادبیات و بیان نورانی وحی و کلمات خدای متعال و اولیای معصومین(صلوات الله علیهم) که «خُزَّانُ عِلْمِ الله»(۶) هستند نمی شود. باید ادبیات غالب ما ادبیات وحی باشد که زبان فطرت است، زبانی است که خالق فطرتِ انسان، با آن زبان با انسان سخن گفته است. «یا أَیُّهَا النَّاسُ قَدْ جاءَتْکُمْ مَوْعِظَهٌ مِنْ رَبِّکُمْ وَ شِفاءٌ لِما فِی الصُّدُورِ وَ هُدىً وَ رَحْمَهٌ لِلْمُؤْمِنینَ»(یونس/۵۷) این زبان هم موعظه است، یعنی انسان را وارد عالم یقَظه و بیداری می کند، هم شفا است. وقتی انسان بیدار شد، می خواهد حرکت کند، باید بیماری های قلبی اش علاج شود، قرآن این کار را می کند و بیماری قلب را درمان می کند. «أَمَّا اللَّیْلَ فَصَافُّونَ أَقْدَامَهُمْ تَالِینَ لِأَجْزَاءِ الْقُرْآنِ یُرَتِّلُونَهَا تَرْتِیلًا یُحَزِّنُونَ بِهِ أَنْفُسَهُمْ وَ یَسْتَثِیرُونَ بِهِ دَوَاءَ دَائِهِمْ»(۷) و بعد از این که انسان بیدار و سالم شد -که شرط حرکت است- هدی ها و هدایت های قرآن برای درجات مختلف می آید. سپس نوبت رحمت هایی است که مخصوص مومنین است یعنی رحمت رحیمیه: ایمان، توکل، یقین، صبر، رضا، خشوع، حیات طیبه و امثال این ها.

پس نباید در ادبیات خودمان بیش از حد به دنبال ادبیاتِ حِکَمی باشیم که دارای پیش فرض های متعدد است. هر علمی در جای خودش محترم است. نباید هیچ علمی را در جایگاه خودش تخطئه کرد یا آن را از جایگاهش فراتر بُرد، هر دو نادرست است. این طور نیست که گمان کنیم اگر انبیاء به جای سخن گفتن با زبان وحی، با زبان فلسفه حرف می زدند کارشان در عالم پیش می رفت. زبان فلسفه هم حتماً یکی از نیازهای جامعه مسلمین است و باید فیلسوفان و متفکرینی باشند که به بحث های عمیق فلسفی بپردازند. اما این که خود فلسفه هم باید تسلیم وحی باشد سخن دیگری است و جای بحثش این جا نیست.

بنابراین دلیلی وجود ندارد که در برخورد با اقشار مختلف، برای ارائه نظام فکری واعتقادی مفروض مان این باشد که انسان به وجود خدا شک دارد و اول باید اثبات کنید که خدا هست. بعد باید اثبات کنید خدا یکی است. اگر خدای متعال به ما گفته است خدا پرست باشید، در درون ما میل به خداپرستی را گذاشته است؛ ولی اگر در درون ما میل به سجده را نمی گذاشت، همه انبیاء هم اثبات کنند خدا هست، اثری ندارد، چون انسان می توانست بگوید: خدا هست که هست، به من چه مربوط است؟! آخرت هست که هست، به من چه مربوط است؟! اگر در من میل به آخرت ـ یعنی میل به سعات، میل به بهشت، میل به درجات قرب و نفرت از درکات جهنم ـ را نمی گذاشت، هر قدر انبیاء نسبت به جهنم هشدار می دادند، ممکن بود کسی بگوید: خب بروم، چطور می شود؟! اصلاً «موعظه حسنه» همین است که ببینی در عقل عملی و فطرت انسان، خداوند متعال چه بیم و انذارهایی را نهاده است، آن گاه بر اساس آنها با او صحبت کنی. مخاطب انبیا مجموعه وجودی انسان ـ فطرت و عقل عمل و عقل نظر با هم ـ است. مدخل ورودی انبیاء فقط عقل نظر نیست، یعنی این طور نیست که فرض کنند ما یک عقل نظر داریم، آن گاه بخواهند با عقل نظر همه چیز را تمام کنند، بعد ایمان قلبی ایجاد شود. البته عقل نظر جایگاهی دارد که باید تعریف شود.

بر این اساس آن چنان که در حکمت یونان انسان را بر مدار عقل نظر تعریف می کردند، «ای برادر تو همه اندیشه ای» نادرست است، تو« همه اندیشه « نیستی. اصل انسان ایمان است، بعد اندیشه او. اندیشه یا سایه ایمان است و یا سایه کفر. اندیشه کافر کافرانه است. اندیشه مومن مومنانه است. اندیشه کافرانه هیچ ارزشی ندارد، ضلال و گمراهی است.

بنابراین زبان و ادبیات ما در ارائه اعتقادات، باید مبتنی بر فطرت باشد. فطرت انسان ها خدا را می شناسد، با خدای متعال میثاق دارد، موحد است و خداپرستی را می خواهد، از عقوبت خدا می ترسد و به رحمت خدا میل دارد. سنگی که استعداد روییدن در آن وجود ندارد، حتی اگر دائم باران بر آن ببارد، نمی روید. از آن طرف دانه گندم هم، اگر بارش باران و تابش آفتاب نباشد، نمی روید. یعنی فطرت و بعثت انبیا با هم ارتباط دارند. سامانه وجودی انسان و بعثت انبیا است که انسان را به خدا می رساند، نه ارتباط بین عقل نظری انسان و انبیاء. پس این که بعضی گفته اند چون موعظه یعنی تکیه به مشهورات لذا ارزشِ برهان را ندارد درست نیست. موعظه یعنی عقل عمل انسان از چیزهایی می ترسد، شما بتوانید عقل عمل او را فعال کنید و اگر کسی بتواند موعظه بکند این کار از فعالیت عقل نظر مهم تر است.

لذا اصلاً «موعظه حسنه» کار انبیاء و اولیاء و ائمه است. وقتی ائمه(ع) را توصیف می کنیم می گوییم آنها حکیم بودند و موعظه حسنه داشتند. «ادْعُ إِلى سَبیلِ رَبِّکَ بِالْحِکْمَهِ وَ الْمَوْعِظَهِ الْحَسَنَهِ»(نحل/۱۲۵) حکیم کسی است که می تواند فطرت انسان را ولایت کند. کسی می تواند موعظه حسنه کند که بر عقل عملی انسان آگاهی دارد، می داند چگونه می شود تمایلات انسان را تحریک کرد. بعد از موعظه اگر شبهه ای پیدا شد یا نفس با خودش شبهه می کند و می خواهد جلوی اعتقادش را سد کند: «وَ جادِلْهُمْ بِالَّتی هِیَ أَحْسَنُ» برهان همان مجادله احسن است، حال یا با نفس است یا با شیاطین بیرونی. وقتی شیاطین انس و جن می گویند خدا نیست؛ من باید با آنها جدال کنم. حرکت، از جدال نیست. حرکت، از حکمت و موعظه حسنه است. زبان ما در دعوت، باید زبان حکمت، زبان موعظه حسنه باشد، بعد در نهایت «جادلهم بالتی هی أحسن» جدال بالأحسن باشد. ذیل این آیه از امام حسن عسگری(سلام الله علیه) روایت وجود دارد که «جادلهم بالتی هی أحسن» را به همین براهین تفسیر می کند. می فرماید این نمونه ها – در روایت نمونه های قرآنی را می آورد – جدال بالتی هی أحسن است.(۸) «حکمت» کار هر کسی نیست، کار انبیا است. شما در زیارت معصومین می خوانید «وَ دَعَوْتَ إِلَى سَبِیلِهِ بِالْحِکْمَهِ وَ الْمَوْعِظَهِ الْحَسَنَهِ»(۹) مگر هر کسی می تواند با زبان حکمت حرف بزند؟! مگر هر کسی حکیم است؟! قرآن می فرماید: «و آتَیْناهُ الْحِکْمَهَ»(ص/۲۰) و یا در جای دیگر فرموده است: «وَ آتَیْناهُ الْحُکْمَ»(مریم/۱۲) تا حُکم و حکمت ندهند، کسی حکیم نمی شود.

باید توجه داشته باشیم لزومی ندارد ادبیات ما مبتنی بر برهان باشد. از اول، همه انسان ها را شکاک فرض کنیم و بخواهیم برای همه اثبات کنیم خدا هست. کدام پیغمبری گفته ای مردم! بیایید برای تان اثبات کنم خدا هست؟! بله، اگر کسی جدال می کرد، جوابش را می دادند. لازم به ذکر است جواب های ائمه در بسیاری موارد با جواب های ما فرق می کند و به فطرت رجوع می دهد. در توحید کافی می خوانیم کسی در طواف حج نزد حضرت امام صادق(ع) آمد و به حضرت عرض کرد: آقا! این خدایی که شما می گویید، چرا نیامده خودش را نشان بدهد؟ خودش پنهان شده و پیغمبر فرستاده تا دعوا ایجاد شود؛ یکی بگوید او پیغمبر است، یکی بگوید پیغمبر نیست. حضرت فرمودند ـ به تعبیر و ترجمه من ـ تو کوری؟ چرا می گویی خدا نیست؟! – امام ع او را به آیات باطنی اش ارجاع دادند- تو گرسنه ای، سیر می شوی. تشنه ای، سیراب می شوی. بعد دوباره از سیری، گرسنه می شوی، از سیرابی تشنه می شوی. خسته ای، خستگی ات رفع می شود، به آرامش می رسی، دوباره خسته می شوی. می ترسی، به امنیت می رسی، از امنیت به ترس می رسی. همه این ها را بشمارید. پیدا است تو صمد نیستی. کسی در تو تصرف می کند و دائماً از درون، تحت تصرف غیر خودت هستی. صمد یعنی نفوذ ناپذیر. اگر در روایت هم «مصمود» گفته شده است، یعنی توپُر است. شما همه توخالی هستید. همه وجودتان تحت اراده غیر است. «غیر» ما را خوشحال می کند، می گریاند، می خنداند، مریض می کند. لذا در قرآن ببیان شده است که: «قالَ أَفَرَأَیْتُمْ ما کُنْتُمْ تَعْبُدُونَ * أَنْتُمْ وَ آباؤُکُمُ الْأَقْدَمُونَ * فَإِنَّهُمْ عَدُوٌّ لی إِلاَّ رَبَّ الْعالَمینَ * الَّذی خَلَقَنی فَهُوَ یَهْدینِ * وَ الَّذی هُوَ یُطْعِمُنی وَ یَسْقینِ * وَ إِذا مَرِضْتُ فَهُوَ یَشْفینِ * وَ الَّذی یُمیتُنی ثُمَّ یُحْیینِ»(شعراء/۷۵-۸۱) آیه راجع به داستان حضرت ابراهیم(سلام الله علیه) است. پس ببینید ما صمد نیستیم، ما تحت ربوبیت هستیم. ببینید برهان ها چگونه است. بنابراین اگر می خواهیم موفق بشویم، حتماً باید زبان مان زبان فطرت بشود و از بستر زبان وحی، این اعتقادات را حتی المقدور بفهمیم، تبیین بکنیم و بعداً هم انشاءالله بتوانیم تعلیم کنیم. برای سلامتی امام زمان(عج) صلوات بفرستید. اللهم صلّ علی محمد و آل محمد.

پی نوشت ها:

(۱) تفسیر فرات الکوفی، ص: ۹۱

(۲) الکافی (ط – الإسلامیه)، ج ۱، ص: ۴۱۷

(۳) نهج البلاغه (للصبحی صالح)، ص: ۵۵

(۴) إقبال الأعمال (ط – القدیمه) ؛ ج ۱ ؛ ص۳۴۹ – دعای عرفه

(۵) نهج البلاغه (للصبحی صالح)، ص: ۴۳

(۶) الکافی (ط – الإسلامیه)، ج ۱، ص: ۱۹۲

(۷) نهج البلاغه (للصبحی صالح)، ص: ۳۰۴

(۸) بحار الانوار، ج۲، ص ۱۲۵

(۹) الکافی (ط – الإسلامیه)، ج ۴، ص: ۵۷۰

انتهای پیام/

نظرات

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط پایگاه خبری تحلیلی 8دی در وبسایت منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد، منتشر نخواهد شد.
در حاشیه