۴۸ ساعت در کنار پدر شهید احمدی روشن

به گزارش ۸دی نیوز، سید جعفر منصوری، یکی از جوانان دست اندر کار مراسم یادواره شهدای ولی آباد شهرستان انزلی که پدر شهید احمدی روشن، سخنران آن مراسم بود، مطلبی تحت عنوان “۴۸ ساعت در کنار پدر شهید احمدی روشن” به رشته تحریر در آورده است، که در ادامه میتوانید مطلب را به طور کامل […]

۴۸ ساعت در کنار پدر شهید احمدی روشن

به گزارش ۸دی نیوز، سید جعفر منصوری، یکی از جوانان دست اندر کار مراسم یادواره شهدای ولی آباد شهرستان انزلی که پدر شهید احمدی روشن، سخنران آن مراسم بود، مطلبی تحت عنوان “۴۸ ساعت در کنار پدر شهید احمدی روشن” به رشته تحریر در آورده است، که در ادامه میتوانید مطلب را به طور کامل بخوانید:

همین چند روز پیشها بود که دوستم گفت سید میخوایم سوم بهمن تو محلمون ولی آباد یادواره شهدا بگیریم ؟ هستی یا نه ؟

منم گفتم بله که هستم .

خلاصه سوم بهمن شد و ما پدر شهید احمدی روشن رو دعوت کردیم انزلی تا بیان برامون صحبت کنن. من تا خود لحظه شروع برنامه ایشون رو ندیده بودم و درست لحظه ورود ایشون به مسجد ولی آباد اولین باری بود که میدیدموشون .

از همون دم در هرکسی که میمود جلو سریع تحویلش میگرفت و کلی باهاش خوش و بش میکرد ،حسابی خودمونی بود بعد سلام احوال پرسی ها اومدن و برامون صحبت کردن و به جرات میتونم بگم صدای هیچکس موقع صحبت ایشون بیرون نمیومد.  _______

بعد سخنرانی و اتمام برنامه قرار شد با دوستان بریم محل استقرار حاج آقای احمدی روشن ،همه باهم سوار ماشین رفیقم شدیم ،حاج آقای احمدی روشن صندلی جلو نشسته بودن.

بهشون گفتم : سلام حاج آقا !

حاج آقا با یه حالت مهربانانه و صمیمی گفتن : سلام پسرم حالت چطوره ؟

انگار چند سالی بود که من رو میشناختن ،خیلی از برخورد صمیمیشون خوشم اومد ،واقعا مثل پدر بزرگ خودم دوست داشتنی هستن .

توی راه بودیم که داشتم به دوستان میگفتم ،اون آقایی که ازش سیستم صوت کرایه کردیم بهمون وسایل درجه ۳ کرایه داد با یک فیلمبردار صحبت کردیم برامون تاقچه بالا گذاشت و نیومد ،خلاصه همه مارو جا گذاشتن و هیچکس حاضر نشد ذره ای کمک کنه ،و اگه شهدا کمک نمیکردن کار پیش نمیرفت که یهو حاج آقا احمدی روشن اومدن وسط حرف ما و با همان لهجه قشنگ همدانی خودشون گفتن : ببین کسی که نمیاد برای شهدا کار بکنه لیاقت نداره ،شما خودتو ناراحت نکن .

خلاصه بعد از نیم ساعت رسیدیم محل استقرار و سر میز شام برای صرف غذا ،حاج آقا کلی با ما شوخی کردن و حسابی با ما جوانها گرم گرم گرفتن .

بعد از صرف شام به اتفاق دوستان رفتیم کمپ محل استقرار تا یک شب نشینی با حاج آقا داشته باشیم .

اول از همه حاج آقا خیلی اصرار داشتن به دوستان که یک آچار بیارن ،آخه یک میز عسلی توی کمپ بود که پایه هاش شل بود و حاج رحیم میخواستن پایش رو سفت کنن ،یکی از دوستام رفت آچارو آورد ولی حاج آقا نزاشت دوستم پایه های میز رو درست کنه و خودشون دست به کار شدنو پایه هاشو سفت کردن . برام جالب بود که این پیر مرد دوست داشتنی با اینکه دستاش میلرزید حتما میخواست خودش میز رو درست کنه یک لحظه احساس کردم دوست نداره حتی برای لحظه ای بیکار بشینه و عمرش رو به بطالت بگذرونه.

همینکه کارش تموم شد تلویزیون رو روشن کرد زد شبکه دو اخبار نگاه کنه ،که اخبار داشت درباره توافقات هسته ای حرف میزد ،همین باعث شد تا بحث سیاسی بشه و هرکسی از یک دری حرف بزنه فدر همین بین حاج آقا گفتن : اینا میگن توافق هسته ای ؟ غنی سازی ۵ درصد ؟ ما ۱۹ هزارتا سانتریفیوژ داشتیم به غنی سازی ۲۰ درصد رسیدیم پس مصطفی پسر من و بقیه شهدای هسته ای الکی پرپر شدن ؟ پس بچه های ما واسه چی خون دادن ؟

خیلی ناراحت بود بغض تو چشماش جمع شده بود نمیدونم شاید بخاطر حضور ما گریه نمیکرد .

یکی از بچه ها ازش پرسید حاج آقا مصطفی چطور پسری بود ؟

ایشون گفتن : از هر ده هزار نفر یکدونه مثل مصطفی پیدا نمیشه ،انقدر این بچه خوب بود ،البته فکر نکنید چون پسر خودمه ازش تعریف میکنم ،نه ،بخاطر این تعریف میکنم که این بچه با این سن و سال کمش یکتنه استکبار جهانی رو دور زده بود ،یک قطعه ای بود که برای تاسیسات هسته ای مورد نیاز بود ،و تنها در نیویورک پیدا میشد ،و ما شدیدا به آن قطعه نیاز داشتیم ،و گفتند چه کسی میتواند این قطعه را برای ما بیارد ؟ همه ساکت بودند که مصطفی گفت من تا چند روز آینده این قطعه را جور میکنم ،و بعد از چند روز در کمال تعجب اطرافیان این قطعه رو پیدا کرد ،و زمانی که بازرسین آژانس به ایران اومدن انگشت به دهن مونده بودن که این قطعه ها و تاسیسات از کجا وارد خاک ایران شده و چطوری درست شده ،این بچه اینطوری حرص استکبار جهانی رو در آورده بود .

یکی از دوستان پرسید ،حاج آقا وقتی آقا (مقام معظم رهبری) اومدن خونتون شما به علی گفته بودین که بپره بغل آقا ؟

حاج آقا گفتن : علی بچه عجیبیه با همه کس اخت نمیشه ،من پدر بزرگشم ولی خیلی دیر حاضر میشه من بغلش کنم ،اونشب که آقا اومدن خونه ما مادربزرگش گفت : علی آقارو ببوس ،آقا که خم شدن علی رو ببوسن ،علی فکر کرد آقا میخوان بغلش کنن ،علی ههم پرید بغل آقا و آقارو بوسید و یک ربع بیست دقیقه ای بغل آقا نشسته بود ،برای ما جالب بود که این بچه توی این سید خدا چی دیده ؟

این نشان از این است که مردان خدا در دل کسی که گناه نکرده بیشتر نفوذ میکنند !!!!

حاج رحیم از در دیگری وارد شدند و گفتند : علی بچه بسیار باهوشیه ،یک روز میره مهدکودک و به مربی میگه میدونی بابام شهید شده ؟ مربی میگه آره ؟ علی میگه : من از این به بعد قراره بابای مادرم بشم !!!

داشتیم همینطور حرف میزدیم که دوستمان گفت آقای احمدی روشن خستس بهتره بریم تا استراحت کن .

ما هم خداحافظی کردیم و رفتیم .

فردا صبح رفتیم دنبال حاج آقا برای نماز جمعه ،در زدیم و ایشون در رو باز کردن ،خیلی جالب بود که داشتن ورزش میکردن ،بعدشم اومدن نشستن با ما صبحانه خوردن وقتی که صبحانه رو خوردیم ،آماده شدیم برای حرکت به سمت نماز جمعه .

حاج آقا اومدن یک گوشه نشستن و ما هم بخاطر ایشون همونجا نشستیم ولی هیات امنای نماز جمعه خیلی اصرار داشتن که حاج اقا بیاد جلو بشینه ،اما حاج آقا میگفت ولش کن همینجا راحتم همینجا بهتره !!!

 نماز که تموم شد ایشون گفتن بریم امام جمعه رو ببینیم باهاشون صحبت داشته باشیم ،امام جمعه حاج آقا رو در آغوش گرفتن و باهاشو روبوسی کردن ،و گفتن : ما از صحبتهای شما بسیار فیض بردیم ،جدا میفرمایم دیشب از حرفهای شما استفاده کردیم و همانطور که رهبر معظم انقلاب میفرمایند : شهید شما مایه برکت نظام هستند.

____ ____

بعد از خوش و بشی کوتاه خواستیم از مصلی بریم بریون که مردم نمیزاشتن ،آخه همشون میخواستن حاج آقارو ببوسن و در آغوش بگیرن و خیلی ها هم با ایشون عکس یادگاری گرفتن و موقع خروج کلی معطل شدیم ،دیگه همه بیخیال شده بودن و کم کم داشتیم میرفتیم که یکهو حاج آقا مسیرشون رو عوض کردن و رفتن به سمت پدر شهید طلوعی و پیشونی و دست حاج آقای طلوعی رو بوسیدن و بعد از این اتفاق بالاخره تونستیم از مصلی خارج بشیم .

____ _____

بعد از نماز ایشون بردیم یادمان ۴۰۸ شهید سرافراز بندانزلی رو بهشون نشون دادیم ،حاج آقا یک پنج دقیقه ای جلوی یادمان ایستادن و دعا خوندن و بعدش دونه دونه عکسهارو نگاه کردن و گفتن روحشون شاد.

______

یادمان رو که نشون حاج رحیم دادیم رفتیم برای صرف ناهار ،داشت وقت اخبار بود  که حاج آقا گفت صدا تلویزیون رو زیاد کن میخوام اخبارو گوش کنم ،صداشو زیاد کردیم ،جان کری ملعون داشت صحبت میکرد و میگفت گزینه نظامی روی میز است !!!

خیلی عصبانی شدن و گفتن ،هر وقت ما عقب نشینی کنیم دشمن روش زیاد میشه ،حالا که عقب نشینی کردیم اینا هرچی دلشون میخواد دارن میگن ،ما قدر نعمت رو ندونستیم دچار نغمت شدیم .

بعد از صرف ناهار دوباره به محل استقرار حاج آقا رفتیم ،که حاج آقای اتقیا ( پدر شهید اتقیا و از مبارزان انقلابی) به دیدن پدر شهید احمدی روشن اومدن ،و صحبتهایی درباره قبل و بعد از انقلاب داشتن و درباره دیدارشون با امام خمینی و همچنین حضور رهبر معظم انقلاب قبل از انقلاب در بندر انزلی برای ما حرف زدند و صحبتی نسبتا طولانی هم با پدر شهید احمدی روشن داشتن.

_____

دیگه ساعت نزدیک ۱۸ بود که نماز رو خوندیم و آماده شدیم تا حاج آقای احمدی روشن رو ببریم فرودگاه سردار جنگل رشت ،ایشون تو مسیر فرودگاه خیلی با ما حرف زدن توی حرفهاشون دو نکته مهم بود : اولین نکته این بود که جمله ای مقام معظم رهبری نقل میکردند که ،توابین تعدادشان بیشتر از شهدای کربلا بود و همه در یک روز شهید شدند ولی کارشان اندازه قیام عاشورا ارزش نداشت چرا که لحظه را نشناختند و بعد از گفتن این جمله با ما درباره لحظه شناس بودن مومن صحبت کردند و نکته دوم اینکه گفتند ،بچه ها فتنه سال ۸۸ را فراموش نکنید ،بعضی از آقایون میخواهند کاری کنند تا ما این فتنه را فراموش کنیم میخواهند کاری کنن تا مردم نسبت به این فتنه بی تفاوت شوند و مهمانان خارجی خیلی راحت به ملاقات موسوی و کروبی میروند .

مصطفی ما روز ۹ دی گفت شما باید بروید در راه پیمایی شرکت کنید و از رهبر انقلاب حمایت کنید ما را آورد رساند به محل راه پیمایی و سپس خودش رفت سر کار .

وقتی به فرودگاه رسیدیم حاجی یکم از وضع بی حجابی و بدحجابی خانمهای داخل فرودگاه ناراضی بود و زیر لب یک چیزهایی میگفت انگاری دوست داشت هرچه زودتر فرودگاه رو ترک کنه و همینطور هم شد و بعد از روبوسی با ما و خداحافظی سریع از گیت رد شد و سالن انتظار رو ترک کرد .

خیلی زود دلم برای حاجی تنگ شد به امید دیداری دوباره …

نظرات

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط پایگاه خبری تحلیلی 8دی در وبسایت منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد، منتشر نخواهد شد.
در حاشیه