سفر به روستای دازان (۲)

روستایی که مردمش ماهواره به خانه‌هایشان راه نمی‌دهند

موبایل در روستای دزان فقط در نقاط خاص و به سختی آنتن می‌داد، تلویزیون هم همینطور. اما خود مردم هرگز نخواسته بودند که ماهواره را به ‌خانه‌هایشان راه بدهند.

روستایی که مردمش ماهواره به خانه‌هایشان راه نمی‌دهند

به گزارش ۸دی، به نقل از فردا: مدام به این فکر می‌کردم که واقعا اگر هر کدام از اهالی قصدِ رفتن به شهر را داشته باشد، باید راه به این سختی را برود و برگردد؟ حقیقتا صبر زیادی می‌طلبد. جالب بود که برق، دست و پا شکسته به آنجا آمده بود ولی چرا جاده نکشیده بودند؟

از ماشین که پیاده شدیم یک دوری زدیم و بعد بچه‌ها دور ما جمع شدند، طرح لباس‌هایشان مثل مردم بلوچ بود، پر از رنگ و تنوع. چهره‌های آفتاب‌سوخته‌ٔ بانمکی داشتند، همگی زیبا و مهربان بودند.
وسط این تپه، یک مدرسه، یک مسجد و حمام عمومی ساخته بودند. ما را به خانه ثریا که بالای تپه بود راهنمایی کردند. ظاهرا پدر ثریا بزرگ روستا بود. آنها از اتاق‌های سیمانی‌شان، به عنوان مهمانخانه استفاده می‌کردند، من در یکی از همین اتاق‌ها ساکن شدم. همسرم هم به دنبال بررسی منطقه و روستای پایینی رفت.
روستایی که مردمش ماهواره به خانه‌هایشان راه نمی‌دهند
اتاق دیوارهای تیره‌ای داشت ولی تعداد تزئینات محلیِ رنگی، روپشتی و پارچه‌های دست‌دوزِ زیبا و شاد، انقدر زیاد بود که تیرگی اتاق به چشم نمی‌آمد. تنها مشکل از نظر من، نور کمِ تک‌لامپ صدِ اتاق بود.
مادر ثریا همان لحظه اول برای خوش‌آمدگویی آمد و روزهای بعد اغلب بچه‌ها‌یش بودند که از من پذیرایی می‌کردند. از بس خانم‌های روستا از صبح تا شب مشغول به کار هستند، فرصت خالیِ زیادی برایشان نمی‌ماند. از نان‌ پختن، شیر دوشیدن، دوغ و کره زدن تا کارهای روزمره مشترک شهر و روستا. آقایون هم اغلب به دامداری و کشاورزی مشغول بودند، البته به خاطر کوهستانی بودن منطقه، به ندرت خاکی برای کشاورزی پیدا می‌شد و دام هم محدود به بز می‌شد.
موبایل در آنجا فقط در نقاط خاص و به سختی آنتن می‌داد، تلویزیون هم همینطور. اما خود مردم هرگز نخواسته بودند که ماهواره را به ‌خانه‌هایشان راه بدهند. ثریا خانم و دوستش ام‌کلثوم، برای بچه‌های روستا کلاس هفتگی روخوانی و حفظ قرآن برگزار می‌کردند. گاهی در مسجد و گاهی هم در دشت.
روستایی که مردمش ماهواره به خانه‌هایشان راه نمی‌دهند
من متأسفانه همان روز اول سرما خوردم و به خاطر نبود دارو مجبور شدم در اتاق سیمانی بمانم و از گشت و گذار بی‌بهره بمانم. همسرم اما با ارسلان راهی شد تا در کنار بچه‌های جهادی باشد.
این وضعیت من، سه چهار روز طول کشید، ولی برای من به اندازه‌ٔ یک‌سال گذشت. انقدر کش دار شد که رسیدیم به روز تحویل سال! صبح حدود ساعت ۱۰ بود، حالم بهتر شده بود و برنامه‌مان این بود که بی‌خبر به روستای طبق برویم تا لحظه‌ٔ تحویل سال در کنار همسرم باشم.
صبح که بیدار شدیم، بعد از آماده شدن، خیلی منتظر ماندم تا ماشین ثریا از راه برسد، معلوم نبود ناغافل کجا چه مشکلی برایش پیش آمده بود، استرس زیادی داشتم، چون من لحظه تحویل سال را خیلی دوست داشتم، دوست نداشتم اصلا این لحظه را از دست بدهم. در آن لحظات کاری به جز صبر کردن از من برنمی‌آمد.
بعد از یک ساعت بالاخره ماشین آمد. همراه با دیگران سوار ماشین شدم، استرس به اضافه‌ٔ آن وضعیت جاده که قبلا توصیف کرده بودم، ترکیب ناخوشایندی را درست کرده بود! در نهایت دیر رسیدیم، اما دیدن همسرم همه‌ٔ ناراحتی‌هایم را از بین برد. وقتی دیدمش فهمیدم به خاطر کمبود حمام و نبودن آب لوله کشی این چند روز اصلا حمام نرفته است. روز بعدش همسرم به دازان برگشت. صبحانه برایمان شیر آوردن که با نان می‌خوردیم و شام هم برایمان دوغ می‌آوردند، که هیچ فرق ملموسی در طعم و مزه نداشت.
روستایی که مردمش ماهواره به خانه‌هایشان راه نمی‌دهند
روزی که فهمیدیم کلاس قرآن بچه‌ها را می‌خواهند در دشت برگزار کنند، خیلی خوشحال شدیم، ما هم همراه آنها پیاده راه افتادیم برای عکاسی. از وسط روستا، یک جاده خاکی از بین دو تپه‌ٔ بلند رد می‌شد و بعد از یه فراز و فرود به زمین‌های کشاورزی می‌رسید که شامل کمی گندم و نخلستان می‌شد. یک تخته سنگ بزرگ وسط دشت بود که کلاس قرآن آنجا برگزار می‌شد، سبزی با طراوتِ خوشه‌های گندم روح آدم را تازه می‌کرد. ام‌کلثوم می‌گفت:«آنجا تفریحگاه بچه‌ها و دخترهای روستاست»
فردای آن روز، روز عروسی ثریا و ارسلان بود. بعد از تمام شدن اردو جهادی، ارسلان، ثریا و خانواده‌هایشان، یکی دو روز رفتن رودبار جنوب برای خرید عروسی و صبح آن روز برگشتن.
روستایی که مردمش ماهواره به خانه‌هایشان راه نمی‌دهند
از صبح، مهمان‌ها یکی یکی از راه می‌رسیدند. مهمان‌ها دور داماد در حیاط جمع شده بودند و ساز و آواز و دست می‌زدن. دم غروب مادر داماد، با ظرف حنا از راه رسید و به دست و پا و سر داماد حنا گذاشت، بعد آقایان داماد را بغل کردند و در ماشین نشاندند و آرام آرام سمت حمام وسط روستا بردند. خانم‌های فامیل داماد هم یک چمدان حاوی لباس‌های دامادی را پشت سر ماشین بردند. چند نفر داماد را به حمام بردند و بعد لباس نو پوشاندن به حیاط آوردندش. این در حالی بود که عروس هنوز آماده نشده بود!
روستایی که مردمش ماهواره به خانه‌هایشان راه نمی‌دهند
مهمان‌ها حسابی گرسنه شده بودند، وقتی از انتظار برای آمدن عروس ناامید شدند، شام دادند. واقعا تهیه‌ٔ شام عروسی در روستا، آن هم برای ۲۰۰، ۳۰۰ نفر، کار خیلی سختی بود، با این حال  به خوبی انجام شد.
کم‌کم داشت دیر می‌شد و مهمان‌ها یکی‌یکی به خانه‌هایشان می‌رفتند که عروس خانم حاضر شد. بعد از عکاسی از عروس و داماد. عروس با حجاب کامل و همراه با داماد، به کپری رفت که دوستان‌شان برایشان آماده کرده بودند. چون آنجا رسم نبود که هیچ نامحرمی عروس را با لباس عروس حتی با حجاب هم ببیند، بنابراین وقتی ثریا می‌خواست از آن اتاق بیرون بیاید و به کپر برود لباسش را عوض کرد.
 روستایی که مردمش ماهواره به خانه‌هایشان راه نمی‌دهند
دوستان عروس و تعدادی از فامیل‌های ثریا در کپرِ تزئین شده دور عروس و داماد جمع شدند و برای‌شان جشن گرفتند و بعد از آن خیلی زود سریع همه چیز تمام شد. دیر وقت بود برای روستا.
روز آخر سفر ما، فردای عروسی، هنوز نرفته دلتنگ بودم، برای ثریا و ام‌کلثوم و بقیه‌ٔ بچه‌ها که این چند روز خیلی خیلی به من لطف داشتند و از من مراقبت می‌کردند. دلم تنگ می‌شد برای همه‌ٔ مرغ و خروس‌ها و بزها و کُره بزهای خواستنی، برای آن هوای تمیز و آسمان پرستاره‌ٔ شبش و….
یک‌سال از این سفر می‌گذرد و هنوز با ام‌کلثوم در ارتباطم، و طبق آخرین اخبار، بچه‌ٔ ثریا و ارسلان چند هفته‌ای می‌شود که متولد شده است.

نظرات

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط پایگاه خبری تحلیلی 8دی در وبسایت منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد، منتشر نخواهد شد.
در حاشیه