فاطمه احمدی
روایتی جالب از زندگی یک تازه مسلمان اهل چک؛

وقتی بی ادبی خبرنگار آمریکایی به احمدی نژاد همه چیز را برملا کرد / از شکنجه در زندانهای آمریکا تا دانشگاه تهران

اسکات می گوید : از اینکه میدیدم پیروان شافعی و … با امام علی هم نظر نیستند و بیشتر از او اهمیت پیدا کرده اند به حقانیت آنها شک می کردم.

وقتی بی ادبی خبرنگار آمریکایی به احمدی نژاد همه چیز را برملا کرد / از شکنجه در زندانهای آمریکا تا دانشگاه تهران

به گزارش ۸دی، اسکات ویتکاویچ، تازه مسلمان اهل جمهوری چک که پس از اسلام آوردن نام خود را علی نهاده است، چندی قبل به استان گیلان سفر کرده بود و در تالار حکمت دانشگاه گیلان از نحوه ی مسلمان شدن خویش و مشکلاتی که در این راه مقدس با آن مواجه شد گفت:

در چکسلواکی سابق که در اروپای مرکزی قرار دارد متولد شدم. آنجا هنوز تحت استیلای حکومت کمونیستی بود و آزادی مذهبی نداشت، به علت جهان بینی ماتریالیستی وجود خدا نفی می شد و برای پیروان مذاهب محدودیت بود. ۱۲ ساله که بودم با مسیحیت و کتاب مقدس آشنا شدم و شروع به مطالعه و تفکر در رابطه با دین مسیح کردم.

در وهله ی اول و در محیط درسی از سوی اساتید و سپس از سوی والدین مورد سوال قرار می گرفتم و چون به دلیل این نوع مطالعات والدینم را به مدرسه می خواستند کم کم والدینم نیز من را از مطالعه در خصوص دین منع می کردند. معلمان و مسئولین مدرسه به والدینم می گفتند چرا او را با اینگونه تعلیمات مذهبی تربیت می کنید!

رفت و آمد مکرر والدینم به مدرسه من را دچار مشکل می کرد چرا که آنها نیز هیچ آموزش مذهبی به من نداده بودند به همین دلیل مطالعات من را محدود کردند. نتیجه این محدودیت ها این شد که من مخفیانه مطالعه می کردم و به کلیسا می رفتم. تا معلمین باخبر نشوند و والدینم را به مدرسه نخواهند. اما باز در نهایت این مخفی کاری های من افشا شد.

در نتیجه من را به مدرسه ای کمونیستی فرستادند ، من در آنجا درس مکانیک خواندم. این مدرسه تحت نظارت شدید کمونیست ها بود و در تلاش بودند هرچه در ذهن ما از مذهب بود را پاک کنند و به اصطلاح (brainwash ) شستشوی مغزی شویم.

اما پس از گذشت تقریبا یک سال تمام دانش آموزیان این مدرسه شروع به خواندن دعا و مطالعه ی متن های مذهبی کردند که با برخورد شدید مسئولین مدرسه مواجه شد. پس از این قضایا از مدرسه فرار کردم و بار دیگر به خانه برگشتم اما از آنجایی که سنم زیادتر شده بود والدینم گفتند: حالا که می توانی شکمت را سیر کنی روی پای خودت بایست! اینگونه من از منزل بیرون رانده شدم!

آن وقت من ماندم و یک دست لباس و خیابان! نه شغلی داشتم نه جایی و نه پولی برای ادامه تحصیل! جایی به من کار نمی دادند چون سنم کم بود. در نهایت یک نانوایی من را برای یک کار سخت پذیرفتم. کاری که کسی قبول نمی کرد انجام دهد و تقریبا هیچ پولی هم بابت این کار سخت دریافت نمی کردم. کار من این بود که کیسه های آرد را تحویل گرفته روی کولم بگذارم و فقط نان را از اجاق بیرون بیاورم.

خیلی از بابت اینکه نمی توانستم به مدرسه بروم ناراحت بودم هم زمان علاقه ام نیز به کتاب و ادامه تحصیل تقویت می شد بنابراین تصمیم گرفتم هرطور شده درس بخوانم. از آنجا که به کتاب های فلسفه و الهیات علاقه زیادی داشتم کتابهای قرون وسطی که در رابطه با الهیات و فلسفه بود پیدا کردم.

اکثر این کتاب ها به زبان لاتین بود و من برای بیشتر دانستن باید لاتین یاد می گرفتم. روزی ۸ الی ۹ ساعت زبان لاتین می خواندم آن هم به این صورت که یک لغت را چندین بار در روز تکرار می کردم تا در ذهنم بماند لاتین را در زمان گذاشتن و برداشتن نان از تنور با خود تکرار می کردم تا توانستم آن کتابها را بخوانم.

در همین زمان با یک دانشگاه غیر قانونی یا به اصطلاح زیر زمینی آشنا شدم. اساتید این دانشگاه یا به دلیل اعتقادات مذهبی که با بتن قالب کمونیستی در تضاد بود و یا در جبهه مخالف با رژیم سیاسی قرار داشتند، بودند.

در عین حال و در زمان تحصیل در این دانشگاه شروع به سازماندهی و تعلیم دانشجوهای جوانتر کردم و ماهیت اصلی حکومت کمونیستی را به آنها نشان دادم چرا که یکی از مهم ترین جهان بینی های کمونیستی این بود که خدایی وجود ندارد.

جریانات دانشجویی منجر به تظاهراتی در خود چکوسلواکی شد که نقش مهمی در سقوط رژیم کمونیستی در سال ۱۹۸۹ اجرا کرد.

پس از سقوط رژیم کمونسیستی در سال ۱۹۸۹ من مشاور جوان رئیس جمهور در زمینه روابط بین الملل بودم. اما در آن زمان به چشم خود دیدم افرادی که تا آن زمان به دنبال آزادی بیان بودند به موجودات حریصی تبدیل شدند که تنها به دنبال به دست آوردن پول بیشتر و دزدیدن از دولت جدید بودند.

این افرد دنبال این بودند که کدام گروه می تواند منافع بیشتری برایشان داشته باشد. تا به بهانه آن بتوانند با رژیم جدید مخالفت کنند. بنابراین سیاست را رها کردم و به مطالعه ی بیشتر و دانشگاه روی آوردم.

در آن زمان حدود ۱۹ سال داشتم و با وجود اینکه منبع درآمدی نداشتم و نه مایل به پول قرض کردن از کسی بودم و نه میتوانستم دزدی کنم تنها راه من برای ادامه ی تحصیل گرفتن بورسیه ی تحصیلی بود.

بالاخره از طرف دانشگاه نظامی New Mexico بورسیه کامل گرفتم و دیگر احتیاجی به پرداخت شهریه نداشتم. در سال ۱۹۹۳ از این دانشگاه فارغ التحصیل شدم و دولت آمریکا من را به دانشگاه نظامی Vermont منتقل کرد. در این دانشگاه مشغول تحصیل در بخش زبان و فرهنگ های مدرن شدم. هدف از این دوره آشنا کردن دیپلمات ها با موقعیت کشورهای دیگر بود.

در آن فضای نظامی تعرض ها و تجاوز هایی میدیدم که بر من تاثیر می گذاشت یکی از دوستانم مستندی در خصوص نسل کشی مسلمانان در بوسنی نشانم داد. اما دولت آمریکا این را حادثه ای ناگوار تلقی کرد و این موضوع از مواردی شد که موجب شد من دانشگاه را ترک کنم.

پس از ترک دانشگاه نظامی بعنوان یک دانشجوی عادی در پنسیلوانیا شروع به تحصیل کردم. و در سال ۲۰۰۰ در هنرهای زیبا فارغ التحصیل شدم.

وضعیت مالی من باز هم چندان مساعد نبود و همان طور که می دانید هزینه ی تحصیل در ایالات متحده بسیار بالاست. بنابراین من در انتخاب رشته محدودیت داشتم. تا اینکه در زمینه ی مطالعات پزشکی در دانشگاه هاروارد پذیرفته شدم، زیرا کسانی که پیشینه ای در این علوم نداشتند میتوانستند بورسیه شوند، و من اینگونه وارد دانشگاه هاروارد شدم.

در دوره ی تحصیلم در هاروارد روز و شب در کتابخانه مشغول بودم. در این حین کتابی از نوشته های امام خمینی یافتم که در آن سوال هایی از ایشان در زمینه های مختلف شده بود و پاسخهای ایشان کاملا علمی و منطقی بود. بنابراین بسیار متعجب شدم. این سوالات از افراد متفاوتی و از مکان های مختلفی مثل آسیا، آفریقا، اروپا و … از ایشان پرسیده شده بود.

برایم بسیار جالب بود چگونه فردی که هیچ مدرک تحصیلی در این زمینه ندارد چنین پاسخ های جامع و کاملی داده است، سپس تصور کردم شاید به تنهایی به مطالعه پرداخته است بنابراین سعی کردم منابعی که امام از آنها مطالعه کرده است پیدا کنم اما هیچ نشانی از کتب پزشکی در کتاب امام نیافتم، آنجا بود که گمان کردم حتما این ها آموزه های کتاب دینی و قرآن است.

تصمیم گرفتم قرآن بخوانم اما برایم بسیار دشوار بود چون نه فارسی بلد بودم و نه عربی، بنابراین شروع به یادگیری زبان عربی کردم. قسمتی از آن را می فهمیدم و بقیه را با ترجمه انگلیسی می خواندم اما هرچه بیشتر کتاب های فقهی می خواندم بیشتر گیج می شدم!

در سال ۲۰۰۶ زمانی که آمریکا در عراق، پاکستان و افغانستان مسلمان کشی می کرد، برایم این سوال پیش می آمد که این همه خشم و جنگ برای چیست؟ برای اینکه پاسخ سوالاتم را پیدا کنم تصمیم گرفتم به مسجدی که در نزدیکی دانشگاه هاروارد بود بروم و از امام جماعت مسجد پاسخ سوالاتم را بگیرم.

از او در باره ی عقاید متفاوت پیروان اسلام و فرقه های مختلف مثل شافعی و مالکی و … پرسیدم که چطور ممکن است وقتی رهبری مانند امام علی (ع) دارند گفته هایشان با هم در تضاد باشد!؟ اما او در پاسخ به من گفت امام علی هیچ اهمیتی ندارد، مهم این است که «لا اله الا الله » بگویی و مسلمان شوی!

به آنها گفتم من قبلا این کلمه را گفتم اما زمانی که می بینم شاگردان یک امام اهمیت پیدا می کنند و با استاد خود مخالفت می کنند قانع نمی شوم. آنها گفتند نمیخواهند بیش از این راجع به این موضوع صحبت کنند . بنابراین سوال دیگری از آنها پرسیدم؛ اینکه چرا آمریکا در حال مسلمان کشی است و نظر آنها نسبت به این موضوع چیست؟

پاسخ امام جماعت آن مسجد بسیار عجیب بود، او می گفت اسلام دین صلح است و ما از آمریکا بابت این اقدامات حمایت می کنیم چون او تروریست ها را از بین می برد و می خواهد دموکراسی را در جهان گسترده سازد!!!

من با تعجب پرسیدم؛ چطور ممکن است کودکانی که به واسطه ی اصابت شلیک و موشک جان خود را از دست می دهند تروریست باشند؟ کدام قانون آنها را تروریست معرفی می کند؟ و اگر اسلام دین صلح است چرا آمریکا مسلمانان را به قتل می رساند؟ و چطور شما از این عمل حمایت می کنید؟

امام جماعت مسجد ساکت ماند و جوابی نداد، و در نهایت گفت عقایدت را برای خودت نگه دار ما نیز عقایدمان را برای خودمان نگه میداریم.

نتوانستم در برابر این بی تفاوتی ساکت بایستم بنابراین به آنها گفتم روزی می رسد که باید در برابر خدا به تنهایی بایستیم و جوابگوی اقدامات و عقاید خود باشیم پس سعی کنید برای آن روز پاسخ های خوبی آماده کنید!

چند ماه پس از این اتفاق مامورین دولت فدرال آمریکا به زور وارد منزل من شدند و با زور دستگیرم کردند و به زندان بردند. در زندان فهمیدم امام جماعت و کسانی که در مسجد مشغول عبادت بودند در حقیقت مامورین دولت فدرال آمریکا بوده و تظاهر می کردند خدام مسجد هستند و آنها باعث زندانی شدن من هستند!

در زندان موفق شدم با بخش روابط عمومی خارجی جمهوری اسلامی ایران ارتباط برقرار کنم تا بهبودی در وضعیتم ایجاد شود.

نیروهای روابط خارجی ایران در آمریکا این قضایا را به وزارت خارجه در تهران اطلاع دادند و آنها نیز دکتر احمدی نژاد را مطلع ساختند تا جایی که خبر زندانی شدن من به بیت رهبری و مراجع قم رسید.

در طول ۷ سالی که در زندان بودم به بهانه های مختلف مورد شکنجه ی آمریکا قرار می گرفتم و تمام این سو استفاده ها را به دولت ایران اطلاع می دادم .

انتشارات انصار در قم که کتاب های فارسی و عربی را به تمام زبان های دنیا ترجمه می کند ، چندین کتاب دینی برای من در زندان فرستاد، ما فکر نمی کردیم این کتابها به دستمان برسد زمانی که مامورین زندان جعبه کتابها را دیدند در همان حال کتاب قرآن را پاره پاره کردند و به زیر پا انداختند اما چون نمی دانستند کتاب های دیگر چیست اجازه ی ورود بقیه کتابها به زندان را دادند.

در بین آنها کتابهای دیگری مانند نهج البلاغه، و زندگی امام حسن و امام حسین همچنین کتابهایی از آیت الله آملی بود. به این ترتیب من با بهترین کتابهای شیعه آشنا شدم و هر زمان میسر بود مطالب این کتابها را با سایر زندانیان به اشتراک می گذاشتم، حتی زبان عربی را نیز به آنها یاد دادم، این گونه چند صد نفر با اسلام و خدا آشنا شدند.

زمانی که آقای دکتر احمدی نژاد به ایالات متحده سفر کرد خبرنگاران آمریکایی بسیار با بی احترامی با او صحبت کردند، یکی از این خبرنگاران از وی پرسید چرا جمهوری اسلامی به حقوق بشر احترام نمی گذارد؟ و مردم را بی گناه به زندان می اندازد و آنها را شکنجه می کند؟

وی که از حضور من در زندان آمریکا مطلع بود پاسخ هوشمندانه ای به این خبرنگار داد که توجه رسانه ها را به خود جلب کرد! دکتر احمدی نژاد به گونه ای پاسخ این خبرنگاران را داد که گویی خبرنگار این سوال را درباره ی خود ایالت متحده کرده است!

وی گفت؛ من لیستی از افرادی که در زندان های آمریکا شکنجه می شوند را دارم. این افراد به دلیل عقاید و ملیت متفاوت با شما اکنون در زندان به سر می برند، اگر شما مبتوانید یک مورد از این زندان ها و آزار و اذیت های بیجا را در زندان های ایران پیدا کنید و به دست من برسانید بنده شخصا پیگیری خواهم کرد!

اما دولت آمریکا نتوانست حتی یک نمونه از این خشونت ها را در ایران پیدا کند.

در سال ۲۰۱۳ که مدت محکومیتم به ۷ سال رسیده بود خیلی ها در جلو زندان علیه دولت اعتراض می کردند و خواستار رهایی من بودند در حالیکه من این افراد را نمی شناختم، پلیس تظاهرات کنندگان را می گرفت اما هر روز به جمعیت آنها اضافه می شد این درگیری ها تا جایی پیش رفت که دولت آمریکا تصمیم به تبعید من گرفت! اما هیچ کشوری حاضر به پذیرفتن من نشد چون آمریکا با تبعید می خواست روی این جنایت خود سرپوش بگذارد.

سرانجام جمهوری چک پس از ۷ سال و نیم شکنجه با همکاری آمریکا اوراقی تنظیم کرد و من را یک شهروند معمولی از جمهوری چک معرفی کرد.

در بهار سال ۲۰۱۴ من با یک تی شرت و شلوار معمولی اما در بند! به همراه نیروهای مسلح آمریکایی به جمهوری چک منتقل شدم.

پیش از تعطیلات نوروز به جمهوری چک رسیدم در آنجا ایرانیان را ملاقات کردم و پس از تعطیلات نوروز با سفارت ایران در چک ارتباط برقرار کردم تا بتوانم به ایران مهاجرت کنم. پس از تنظیم اسناد پس از گذشت ۳ ماه راهی ایران شدم و اکنون در دانشگاه تهران ادبیات فارسی می خوانم و امیدوارم در زمینه تحصیلات آکادمیک پیشرفت کرده و برای همیشه در این کشور امن زندگی کنم.

انتهای پیام/

نظرات

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط پایگاه خبری تحلیلی 8دی در وبسایت منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد، منتشر نخواهد شد.
ناشناس
خیلی خیلی جالب بود ایشان شجاع و با صلابت و با ایمان و پرتلاش هستند موفق باشند
در حاشیه